Part 36

45 10 1
                                    

سلینا:دستم درد میاد!
‏‎مچ ظریفش میون انگشتای بلند و کشیده ی چن فشرده و به سمتی کشیده میشد.مجبور بود پشت سرش راه بیوفته و فاک در حد خیس کردن خودش،ترسیده بود.همسر بداخلاقش به محض اینکه حس کرد به اندازه ی کافی از خونه دور شده سمتش چرخید و دستشو با ضرب رها کرد.
‏‎چن:صد بار بهت نگفتم جلوی اون زبونتو بگیر؟گفتم یا نگفتم؟
قدم تهدید آمیزی برداشت و انگشت اشارشو به معنی تهدید بالا برد.
چن:بار دیگه زبونتو کوتاه میکنم.
‏‎سلینا:جرعتشو نداری.
‏‎چن:فکر میکنی ندارم؟
‏‎صدای پوزخند برندش تنشو بیشتر لرزوند.موهای تنش سیخ شده بودن.ناخواسته قدمی رو به عقب با نزدیک شدن بهش برداشت.
‏‎سلینا:تو همیشه باهام بد رفتار میکنی.
‏‎چن:با آدمایی مثل تو باید بد رفتار کرد.
‏‎سلینا:من کار اشتباهی نکردم...تو یه عوضی.
‏‎چن:راست میگی...عوضی.میخوای عوضی بودنو نشونت بدم؟

چونشو گرفت و بین انگشتاش فشرد.صورت اون زن بین دستاش ترسیده به نظر میرسید اما سعی میکرد خودشو قوی نشون بده.چشماش از حس نفرت پر و تلاشش برای ابرازش ستودنی بود.
چن:دوست داری روزای قبلو یادآوریت کنم؟
اخماشو درهم کرد و با ضربه ی نسبتا سنگینی روی سینش،پسش زد.دوست نداشت حالا که اومده بیرون با صورتی کبود بین بقیه ظاهر بشه.
سلینا:جان گریه میوفته.
چن:برای چی؟چون مادرش حرف گوش کن نیست و کتک میخوره؟یا شاید هم داره برای دیگران دون میپاشه؟....چشمت لوهانو گرفته؟
سلینا:دست از سرم بردار.اون دوست منه...نمیفهمم چرا انقدر حرفام برات مهمه؛برای من ذره ای ارزش نداره دربارم چی فکر میکنی.تقصیر من چیه از بچگی وارد این بازی کثیفتون شدم!؟
چن:اون بچه دوستته؟فکر بهشم خنده داره.
سلینا:میخوای هرطور که دوست داری توی ذهن کثیفت نقشش ببند.
چن:با اونا میپلکی همینطور زبونت دراز میشه و بچه بازی در میاری!...دمتو کوتاه میکنم دخترجون.
سلینا:با بچه ها دوست بودن بهتر از گی بودنه.
چن:حرف توی دهنتو مزه مزه کن بعد به زبونش بیار!
سلینا:ارزش منو ندونستی...نفهمیدی چیو بدست آوردی و حالا به این روز انداختیم.تو لیاقت منو نداشتی و گی شدی.
چن:قبل از اومدنت توی زندگیم من گی بودم.تو اینو میدونستی...توی هرزه پرت شدی وسط زندگیم.
سلینا:کی بودی اصرار داشت با هم ازدواج کنیم!؟کی میگفت میتونه کاری کنه که راحت باشیم!؟کی میگفت اگه برای پدرت نوه بیاریم تحت حمایتش در میایم هان!؟...من جان رو برای چی به دنیا آوردم؟لعنتی من اون‌موقع فقط یک بچه بودم....اصلا تو چرا حرف اونارو قبول کردی؟..زورت کردن؟این بازم به من ربطی نداره.
چن:باید برات توضیح بدم؟خود لعنتیت توی زندگیم بودی و ‌میفهمیدی.وضعیتمون یادت نیست؟
سلینا:به من‌چه اون از پیشت رفته بود؟حالا که جلوته نمیتونی ازش بگذری!؟...بازم میخوای از قرارت بهم بگی؟که فقط یک وارث میخواست؟اون وقت هر غلطی میخوای بکنی؟
چن:خودت کسی‌نبودی‌که این معامله رو قبول کردی؟
سلینا:من مجبور بودم!تو باعث این زندگی فلاکت بار من شدی.
چن:نمیفهمم با این همه کارایی که باهات میکنم چطوری این علاقه ای که ازش حرف میزنی رو داری.باید بدونی تو فقط مادر بچه ی منی.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now