Part 54

65 9 1
                                    

دستاشو دور یقش چرخ داد و بار دیگه درستش کرد.کروات همیشه روی اعصابش بود و با وجود استرسی که میکشید نمیتونست کارشو درست و درمون جلو ببره.
پسر کوتوله نزدیک شد و دستشو به آرومی کنار زد.انگشتاش دور پارچه ی رنگی حلقه شد و گره شو سفت کرد.
دی او:خوشتیپ شدی.
کای:بودم...نبودم؟
دی او:بودی.همیشه بودی.

نگاهشو به چشمایی که ازش دزدیده میشدن داد.میدونست کای میخواد با طرز حرف زدنش از موقعیتی که توش اضطراب میکشید فرار کنه.نمیتونست کاری براش انجام بده.حرفای دلگرم کننده ی زیادی بلد نبود.
کای:امشب بهشون میگم.
دی او:نگران نباش.
کای:شاید سهون و چانیول واکنش خوبی نداشته باشن.
دی او:میدونم.مهم نیست.
از بازی با کرواتش دست کشید و بازوهای پسرو گرفت.لبخند مهربونی بهش زد.نمیخواست استرس خودشو بهش نشون بده.
دی او:این انتخاب ماست و کسی نمیتونه به ما بگه چطوری میتونیم خوش حال باشیم چون فقط خودمون حسش میکنیم.

لبخند پر از استرس بهش زد و ‌لحظه ی بعد پلیس قد کوتاه از اتاق بیرون زد.اون جملات خیلی بچگانه بود و اینو هردوشون میدونستن.یک مشت حرف پسر و دختربچه های دوازده ساله نمیتونست زندگیشونو جلو ببره.روی تخت نشست.زندگیش داشت عجیب جلو میرفت و عادت به این همه نرمال بودن نداشت.نرمال؟نه نرمال نبود.دوست شدن با یک پلیس اونم وقتی که خودش زندانی بود اتفاقا خیلی آن نرمال بود.
فردا بعد از جشن باید به زندان برمیگشت.نمیدونست چرا منتظر روزیه که از اون خراب شده بیرون بیاد تا بتونه باهاش توی خونه زندگی کنه!
نگاهشو به اطراف داد.میتونست یک خونه برای زندگی باشه؟میتونست خاطرات خوب بسازه و گذشتشو به فراموشی بسپاره؟با رویا داشت برای ادامه زندگیشون نقشه میکشید.دور به نظر میرسیدن.واقعا میشد به این راحتی باشه؟زندگی بهش نشون داده بود هیچ چیز راحت به دست نمیاد!

صدای زنگ در اومد.باید به استقبال میرفت.پسرکو دید.پسر مو قهوه ای که شیطون و سرحال به نظر میومد.
لوهان:سلام هیونگ.
چشمای لوهان داخل خونه کار میکرد.تایم کوتاهی با سهون و بکهیون اونجا زندگی کرده بود.سختی ها و درد هاشون در عرض یک ثانیه جلوی چشماش اومد و رفت.
با شنیدن صدای گاز ماشین ابروهاشو بالا انداخت.غولِ چانیول رو میشناخت.درو نبست و پشتش منتظر موند.چانیول توی میدان دیدش قرار گرفت و بهش لبخند زد.اما متقابلا جز یک پوزخند سرد چیزی نصیبش نشد.این گیجش میکرد.کای میشناختش و میدونست یکجای کار میلنگه و کافی بود تا بکهیون از ماشین پیاده بشه تا بفهمه.
ابروهاش از هم فاصله گرفتن و برای چند ثانیه ماتم زده بهشون زل زد.هنوز نرسیده میدونست امشب قرار نیست شب جالبی باشه.
بکهیون نزدیکش شد و یک لبخند مصنوعی تحویلش داد.منتظر موند کنار بره و با قدمی که به عقب برداشت،دو پسر وارد خونه شدن.
چانیول:چیزی نیست.
کای:چان!
چانیول:برو تو.
کای:این مسخره بازی بچگانه اصلا قشنگ نیست.
چانیول:صداتو بشنوه بهت قول نمیدم زبونت توی دهنت بمونه.

 ** ONE SIDED LOVE **Donde viven las historias. Descúbrelo ahora