part 23

103 20 9
                                    

با لبخند براش دست تکون داد.چقدر دلش برای هیونگش تنگ شده بود.همون هیونگی که وقتی ناراحت بود باهاش درد و دل میکرد و اون بیچاره با همه ی مشکلات و غم هاش بهش گوش میداد.
شیومین:بازم میام.
کای:زود بیا.
دستاشون برای اخرین بار توی هم گره خورد و لحظه ی بعد اون هیونگ دوست داشتنی از اونجا بیرون زده بود.نفس عمیقی کشید.باید به سلولش برمیگشت.
توی راه به پلیس قد کوتاه فکر میکرد.از روزی که باهاش به طرز عجیبی بحثش شد،دیگه ندیده بودش.بهتر بود فعلا ازش دور باشه تا درباره ی کاراش فکر کنه.
وارد سلولش شد.عجیب بود که نبود دی او توی ذوق میزد.انگار بهش عادت کرده بود.اینکه هر روز یکی از خواب بیدارش کنه و باهاش هم صحبت بشه.اون کارش دور زدن بین آدمای خلافکار شده بود.
تمین:کاااااای؟
سرشو بالا گرفت.با تعجب بهش زل زد.از اینکه اسمشو فریاد زده بود و لبخند مسخره ای روی لباش داد به خنده افتاد.
کای:چیه؟
تمین:کجا بودی توی لعنتی!؟
کای:تو دیشب کجا بودی؟روی تختت نمیخوابی؟
تمین :اه گندش بزنن این پلیس کوتوله رو...از دستش نمیتونیم راحت بخوابیم.چند روز نبود راحت بودیم به خدا...حالا اومده هر روز صدای نالش توی سرمونه...چقدر میتونه چندش باشه!؟...میرم راهروی بغلی میخوابم.
کای:هر شب؟
تمین :آره کثافط.
قیافش جمع شد.حتی فکر دوباره به دیشب تنشو میلرزوند.
کای:وات؟مگه میشه!؟
تمین:انگار خیلی گشاده!
کای:هی!
صدای خندشون توی سلول پیچید.پسر اینبار با خجالت دستی به پس گردنش کشید و حرفشو زد.
تمین:من شنیده بودم گی ها رابطه ی پر خط دارن...این کاراش یکم عجیب نبست؟
کای:آره...همینطوره.
تمین:کای تو هم...؟
کای:نه من اینطوری نیستیم.اون...اون یه حشریه کامله.
تمین بلند خندید.سرشو به معنای فهمیدن تکون داد.
تمین:درسته...جالبه که هیچ بلایی سرش نمیاد.

با کمی فاصله ی مکانی،شیومین از زندان بیرون زد.نفسی تازه کرد.روز خسته کننده ای رو سپری میکرد اما حس خوبی از دیدن دوستش داشت.دلش براش تنگ و نگران بود.حالا که از سلامتیش با خبر بود میتونست کمی با خیال راحت به کاراش برسه.
هنوز چند قدم هم برنداشته بود که صدای غریبه ای متوقفش کرد.
چن:ببخشید می خوام برم ساختمون اس ام.راهمو گم کردم میشه کمکم
وقتی سرش بالا اومد و نگاهشون به هم گره خورد حرف توی دهن پسر موند.شیومین با لبخند بهش که ماسک سفیدی به صورتش زده و موهای سیاهش روی پیشونی و چشماش ریخته بودن نگاه کرد.مهم نبود پسر برای چی حرفشو ادامه نداده.فقط جوابشو داد.
شیومین:چهار تا کوچه جلو اومدی.برو عقب بعدش بپیچ به راست...یکم بری میرسی.
پسر بدون جواب فقط نگاهش کرد.نگاه خیرش متعجبش کرد.چند بار پلک زد و لبخند معذبشو بهش نشون داد.
شیومین:ببخشید چیزی روی صورتمه؟
چن:نه نه فقط....شیومین شی!؟
شیومیت:منو میشناسی؟
چن:نه نه...فقط...
سر تا پاشو از نظر گذروند.اخم محوی به پیشونیش داد.حرف زدن با آدمای عجیب حوصلشو سر میبرد.خواست از کنارش رد بشه که با گرفته شدن دستش متوفف شد.
چن:میشه دوباره بگی باید کجا برم؟
به مچش مستقیم نگاه کرد.طوری که پسر رو به روش متوجه شد باید دستشو پس بکشه.چن عقب کشید و معذب چند قدم دور شد.
شیومین:موبایل.
چند لحظه طول کشید تا مغزش کار کنه.از توی جیبش در اورد و توی دستش گذاشت.شیومین خیلی سریع لوکیشنو براش وارد کرد.بدون اینکه خجالت بکشه بهش زل زد.چطور انقدر آشنا بود؟حتما یکی از مریض هاش بود.مبایلو بهش پس داد
شیومین:پیاده یک ربعی راهه.
چن:واقعا منو نشناختی!؟
شیومین:مطبم میومدین؟
جملاتش به وضوح نشون میداد علاقه ای به ادامه دادن حرفاشون نداره.معلومه که نشناخته بود.لبخند غمگینی زد.
شیومین:با اون ماسک چه توقعی ازم دارین!؟راستش در روز بیمارهای زیادی دارم متاسفم که به جا نیاوردم.
چن:همینطوره...متاسفم.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now