Part 34

85 11 3
                                    

با اخم سمتش چرخید وقتی دستایی که دور بازوش بودن بهش چنگ انداختن.سمتش چرخید و با صورت سرخش مواجه شد.
کای:چته؟
دی او:فاک یکم آرومتر دردم میاد آشغال!
کای:چرا فحش میدی؟تو داری لفتش میدی؟
دی او:چه غلطی کنم؟دردم میگیره.منِ لعنتی الان توی وضعیت همیشگیم نیستم.اذییتم نکن که سگم میشم.
با پخش و پلا شدن موهاش با لبای خط شده سمتش چرخید و بهش که با سرخوشی دستش مینداخت نگاه کرد.
کای:توله سگ های کوچولو همیشه وحشین.
دی او:یااا !

مرد برنزه خندید و اینبار جلوتر ازش راه افتاد.نیاز داشت کمی از هوا بیشتر تنفس کنه و به مردم خوش حالی که برای وقت گذروندن اطراف میپلکیدن توجه نشون بده.به بچه هایی که دست خانوادشونو گرفته بودن لبخند میزد.اونا باعث یادآوری خاطرات قشنگ بچگیش بودن.

دی او:کجا میریم؟
کای:یک بستنی فروشی بزرگ این اطرافه.همه نوع طعم داره.
دی او:خوردن بستنی توی چرخ و فلک؟نظرت چیه؟
گردنش با تردید چرخید و به اون غول آهنی که زیاد هم ازشون فاصله نداشت نگاه کرد.
کای:نه.
صدای قدم های تند شده ی پلیس قد کوتاهو که تلاش میکرد به سمتش بیاد رو شنید.اون با نزدیک کردن رون های پاش بهم داشت سعی میکرد درد کمتری رو متحمل خودش کنه و اینو نفهمید که چقدر از دید جونگین بامزه شده.
دی او:اون یک چرخ و فلکه.چرا باید از دستش بدیم؟
کای:گفتم نه.
دی او:دلیل قانع کننده ای برام بیار تا مجبورت نکنم!
با کلافگی چند بار پلک زد.باید بهش میگفت؟چرا انقدر سر همه چی اصرا داشت؟این حرکتش بیشتر از اعصاب خوردی بود.
کای:قبلا با سهون اونجا بودم.
دی او:این دفعه با منی.
کای:درک میکنی دوست ندارم اون روز برام یادآوری بشه؟
دی او:وقتی من هستم چرا باید به اون فکر کنی؟
کای:اصلا چرا باید بهت فکر کنم!؟
دی او:من انقدر آدم وراج و روی مخی هستم که نتونی حواستو به چیزایی که حتی بخوای فکر کنی، جمع نگه داری...نگران نباش جونگین شی.تا وقتی من هستم نمیذارم اون بالا بهت سخت بگذره...بستنی و چرخ و فلک.بهترین پارت امشب قراره بالاترین نقطه ی این منطقه باشه.

صدای خندیدن بلند و بیخیال کیونگسو ذهنشو مشغول کرد.میتونست باهاشون رو به رو بشه؟اون خاطرات تلخ و شیرین روحیشو بفاک میدادن.
دی او:بستنی فروشی کجاست؟
کای:تو..تو...آه خدای من! الان منو راضی کردی!؟
دستای پلیس کوتاه قد بالا اومد و با نشون دادن انگشت شست و چشمکی که چند ثانیه روی صورتش مونده بود جوابشو داد.آره همینطوره.جونگین قبول کرده بود باهاش خوش بگذرونه.
وقتی اسکوپ های رنگارنگ بستنی توی ظرف بین دستاش بود داشت به این فکر میکرد آخرین بار با سهون چیزی اون بالا نخورد.هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود اونا فقط به منظره ی جلوی روشون زل و از آیندشون حرف زدن.آینده ای که هردوشون میدونستن وجود نخواهد داشت.

دی او:هی بچه...سلولت اینجاست.
سرش با شنیدن صداش بالا و به خودش اومد.به کابین خالی که پسر بهش اشاره کرد نگاه انداخت و داخلش شد.وقتی کیونگسو پشت سرش وارد و به جای رو به روش صندلی کنارشو انتخاب کرد چشم غره ای بهش رفت.چشمای متعجبی که از بیرون نگاهشون میکردن اصلا باب میلش نبود.غول آهنی حرکت کرد و کمی از زمین فاصله گرفتن.
کای:سلول؟...بقیه باید بفهمن من زندانیم؟
دی او:مگه غیر از اینه؟
کای:واقعا یک وقتایی نمیتونم بفهممت!
دی او:همینه.
کای:برو گمشو اونور...کج شده.
پسر شونه ای بالا انداخت و قاشق بزرگی از بستنی رو توی دهنش جا داد.
دی او:همین که سقوط نمیکنه کافیه.در ضمن...من باید پیشت باشم.درست کنارت...اینطوری قشنگ تره.
کای:فاک مردم کوفتی بد نگاهمون میکنن.
دی او:مهم نیست.من فقط میخوام شرطمونو ببرم.
قاشق دیگه ای از بستنی خورد و از قصد تیکه ایشو به گوشه ی دهنش زد.چرخش زبونش دور لباش کامل جلوی دید چشمای تیز جونگین‌بود.اون بی حیا!
نگاهشو ازش برداشت و به ظرف خودش داد.کمی از بستنی آب شده بود.میخواست تا موقعی که به بالای بالا رسیدن اون حجم از خوراکی تموم شده و از منظره لذت ببره.درست مثل اون روز.
وقتی آخرین تیکه رو خورد سرش بالا اومد و نگاهش روی کیونگسویی که قاشق رو با حالتی توی دهنش میچرخوند ثابت موند.یک لبخند کوفتی روی لبای درشتش داشت و سرخوش تر از قبل به نظر میرسید.نفهمید که چقدر به اون لب های قلبی شکل نگاه کرده اما اینو میدونست که اون از این اتفاق به شدت راضیه.در غیر این صورت  توی سرش میزد یا بهش فحش میداد.اون میشناختش.
کای:بستنی من تموم شد.
دی او:چقدر زود!
کای:من همیشه زود تمومش میکنم.
دی او:اگر زود تمومش کنی‌که خوش نمیگذره!
به آرومی خندید.حس معذب بودن بهش دست داد.پیشروی زیادی بود و لعنت بهش اونو یاد یک چیزی مینداخت.دهن گرمی که قبلا زبونشو داخلش چرخونده بود.آره اونا قبلا همو بوسیده بودن.
کای:منحرف...منحرف.

 ** ONE SIDED LOVE **Donde viven las historias. Descúbrelo ahora