part 21

125 19 8
                                    

وقتی به خونه رسید خودشون تنها دید.دوستاش بهش گفته بودن خیلی زود از راه میرسن.
یخچالو چک کرد.نبودن نوتلا باعث شد بخواد لبشو و فکر خریدنش از فروشگاه سر کوچه توی سرش بچرخه.اشکالی نداشت نه؟فقط دو قدم راه بود.
لباساشو پوشید و بیرون زد.هوا خاکستری و دلگیر بود.سرشو تکون داد و افکار منفیو دور کرد.دلش نمیخواست به اون روزی که مجبور شد با یه شلوارک کوتاه توی هوای سرد بارونی با پایی که به شدت درد میکرد،روی پله های یه ساختمون افتاده بود؛فکر کنه.
فقط میخواست یه شکلات قدیمی خوشمزه بخره و برگرده.
قدماشو سمت فروشگاه کشوند.نوتلاشو حساب کرد و با دیدن نیش باز پیرزن مهربون لبخند کمرنگی زد.
پیرزن:اومدی بازم از اینا بگیری پسرم؟
سرشو تکون داد و تعظیم کوتاهی کرد.شاید پیرزن بامزه به نظر میرسید اما اصلا روحیه ی خوب بودنو نداشت.
پیرزن نوتلاشو با پلاستیک توی دستش گذاشت.با لحن کشدارش حرفشو ادامه داد.
پیرزن:به اون دوستتم بگو بیاد داخل.همش از بیرون نگاهت میکنه و منتظرته.بیاد تو شاید یه چیزی دلش بخواد بخره.
لبخند روی لباش ماسید و خشکش زد.میدونست اون ممکنه اطرافش باشه.اما سعی میکرد فراموش کنه.اگه بودنشو حس میکرد میترسید.
تعظیم سریعی به آجوما کرد و از فروشگاه بیرون زد.به اطرافش نگاه کرد.اثری ازش نبود.چقدر خوب که خودشو نشون نمیداد.
سمت خونه حرکت کرد و متوجه نشد چند نفر دارن بهش نزدیک میشن.در واقع فقط از کسی ترسیده بود که دیگه نمیخواست بهش آسیب بزنه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عینکشو روی سرش گذاشت و با فکر توی خیابون ها قدم برمیداشت.باید سری به خونه ی سهون میزد.اون پسر بی معرفت بهش خبر نمیداد.
تصمیم گرفت راهو پیاده سر کنه.در حالی که توی سرش به گذشته فکر میکرد نزدیک خونه شد. وقتی سرشو بلند کرد جسم کوچیکشو توی چند متریش دید.سرشو بالا گرفت و بدون هیچ تردیدی توی کوچه پیچید.اون ندیده بودش.خوب بود.
با حوصله صبر کرد تا پسر بچه به خونه برسه.حالا از سلامتش مطمعن بود.دلشوره ی عجیبش راحتش نمیذاشت.
با نزدیک شدن مرد قد بلندی چشماشو ریز کرد.باید تایید میشد که اون مرد دقیقا چی میخواد،
بکهیون جلوی در ایستاد.دستشو توی جیبش فرو برد تا کلیدشو بیرون بیاره که باد گرمی رو پشت گردنش حس کرد.به عقب چرخید و مرد بلند قد با لباس و کلاه سیاه دید.کلید از توی دستش سر خورد و چشمای وحشت زدش بهش داد.چرا بهش زل زده بود؟
چانیول اطرافو رصد کرد.ممکن بود افراد دیگه ای هم اونجا باشن.با استرس بهش خیره شد.کار از دستش بر میومد؟

مرد پشت یقه ی پسر ترسیده رو گرفت و وادارش کرد دنبالش روونه بشه.اون با ترس به دور و اطرافش نگاه میکرد.دنبال کمک بود.چرا دوستاش نمیرسیدن؟مگه سهون نگفته بود که همیشه هستش و مواظبشه؟اون هیولا چی؟مثل فرشته ای که دیده نمیشه اما بهت کمک میکنه!چرا داشت بهش فکر میکرد و توی سرش ازش کمک میخواست؟
قطره اشکی از چشماش پایین ریخت.باید کاری میکرد.به خودش مسلط شد.دست مردو گرفت.بدنشو چرخوند و دست مردو پیج داد.صدای فریاد دردناکشو شنید اما قبل از اینکه بتونه حرکت دیگه ای بزنه زانوی مرد روی شکمش خوابید. توقع همچین حرکتی رو نداشت.از درد توی خودش مچاله شد.
مرد:ق...قربان شما!؟
چشماشو خیلی سریع باز کرد.دستی جلوی چشماش بود.اما میتونست حضور یه نفر دیگه رو احساس کنه.به سختی نفس میکشید.
مرد:من پیداش کردم...رئیس بهم پاداش میده.
توی افکارش دنبال رئیسی که میتونست وجود داشته باشه میگشت اما با شنیدن صدای آشنایی نفس سخت شدش حبس شد.اون اینجا بود.
چانیول:حرفی از دهن کثیفت بیرون بیاد خودم جنازتو برای رئیست میفرستم.میدونی که براش فرقی نداره چیکار کردی.اون من براش مهم نیستم چه برسه به تو!

 ** ONE SIDED LOVE **Donde viven las historias. Descúbrelo ahora