part 41

57 8 12
                                    

‌چانیول:شیومین هیونگ کجاست؟
یورا:نمیدونم...همینجا بود.
چانیول:هم گروهیته.یعنی چی نمیدونی؟
با کلافگی دستشو توی موهاش فرو برد.اون غیبش زده بود و حتی به کسی خبر نداد میخواد جایی بره.
با ورود دی او و کای به داخل خونه با چهره ی سوالیشون مواجه شد.گردنشو‌کج‌کرد.اونا میخواستن چیزی بپرسن.منتظر موند تا بشنوه.
کای:شیومین رفت؟چقدر زود.
چانیول:کجا رفت؟دیدیش؟بی خبر گذاشته رفته!
کای:فکر کردم شما در جریانید!چند نفر با ون اومدن دنبالش و بردنش.سمت شهر رفتن.
یورا:اگه از بیمارستان باهاش کاری داشتن بهم میگفت.
چانیول:بهش زنگ میزنم...پیچوندنش داره روی اعصابم میره.به هر حال ما یکم دیگه میرفتیم.

زنگ هایی که بهش میزد به بیش از سی بار می رسید اما جوابی براش نداشت.دلهره داشت.احتمال میداد شیومین فهمیده اون تمام مدت وقتی روی صندلی بیمارستان میشینه و بهش گوش میده،تمام حرفاشو میفهمه.اون حرفا درباره ی رابطه ی عمیق و غمگینش درباره ی چن!حالا چی میشد؟
موبایلو از کنار گوشش پایین آورد.اون ازش ناراحت بود که چرا تمام این مدت به روی خودش نیاورده و تظاهر میکرده فقط کنارش نشسته بهش گوش میده که به زبان دیگه ای حرف میزنه.میذاشت وقتی آروم شد خودش بهش زنگ بزنه.

چن تمام مدت از دور‌ به لب های چانیول خیره بود تا شاید یک خبر کوچیک ازش بشنوه. سر جاش ضرب گرفته بود و بدنش کم کم شروع به لرزیدن میکرد.اون میدونست بیرون یک خبرایی هست.شیومین آدمی نبود که بقیه رو ول کنه و بره!
نمیتونست این موضوع رو که یک اتفاقایی افتاده رو برای بچه ها بازگو کنه چون اجازشو نداشت و سرپیچی از حرف های رئیسش هیچوقت بهش جواب خوبی نداده بود.

صدای رینگتون گوشی که زیر بدن بچش خفه شده بود به گوشش رسید.جان رو جا به جا کرد و اسم روی صفحه رو خوند.نمیتونست اونجا بهش جواب بده.سرشو سمت سلینا که منتظر بهش زل زده بود چرخوند و به پسرش اشاره کرد.وقتش بود حواسش بهش باشه.از خونه بیرون زد.نفس خسته ای کشید.حالا باید جواب پس میداد.
چن:بله قربان.
آقای پارک:در چه حالن؟
چن:هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده...گزارشگرت چیزی برای ارائه بهت نداره!
آقای پارک:چانیول کجاست؟رفتارش با پسر بیون چطوره؟
پلکاشو روی هم فشرد.اون مرد از خود راضی حالیش نمیشد اینکه میگفت اتفاقی نیوفتاده!
چن:هیچ چیز عجیبی نیست.جوری رفتار میکنن مثل این که یک نفر توی تور دیدن.انگار اصلا همو نمیشناسن.همین.
آقای پارک:نسبت به قبل نرم تر شدن.این خوب نیست...باید انقدر ازش متنفر باشه که‌وقتی فهمید چانیول به اونجا میره اصلا همراه بقیه نره.چطور قبول کرده!؟نمیفهمم.
چن:باید کاری کنم؟
آقای پارک:نه.هنوز خیلی زوده.
چانیول:با کی حرف میزنی؟
چن:باید قطع کنم.

پسر قد بلند قبل از اینکه موفق بشه گوشیو بقاپه،چن دستاشو پایین آورد و جلوی نگاه عصبیش قدمی به عقب برداشت.لباشو زبون زد و با چشماش بهش هشدار داد نزدیک نره.
چن:سر به سرم نذار بچه.
چانیول:بهش بگو دست از سرمون برداره!
چن:کاشکی میتونستم.
ابروهاش با شنیدن حرفش بالا پرید.توقع هر حرفی رو داشت جز اون!کمی معطل کرد و با تردید لب زد.
چانیول:یعنی چی؟
چن:نمیتونی تکونی به خودت بدی؟یالا زود باش...بازی رو باید شروع کنی.کلی کار مونده.
چانیول:از اینکه گیجم کنی لذت میبری؟اینطوری میخوای دست به سرم کنی؟
چن:یکم عقلتو بکار بنداز.هر چی به موطلایی بیشتر نزدیک بشی بدتر ضربه میخوری بچه...اون قراره برات خطرناک تر از چیزی بشه که حتی فکرش رو میکنی.
چانیول:بذار منم بفهمم!
چن:فقط میتونم یکم از آیندت برات اسپویل کنم پارک چانیول...فقط یک مدت کوتاه دیگه مونده.همه چی لو میره...از بکهیون متنفر میشی.این روندشه.
چانیول:من هیچوقت
مرد جوان مجال نداد حتی حرفشو هضم کنه و اینبار برخلاف همیشه بیشتر حرف زد.
چن:فکر نکن با یک مشت فرشته طرفی.میدونم هنوز سنت خیلی پایینه اما فکر کن.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now