Part 32

58 3 1
                                    

سرم هایی که به بدنش وصل بود رو با یک حرکت کوتاه و دلخور کند.سوزن توی دستاش نشکسته بود و این میتونست حداقل شانس امروزش باشه.
به پرستارهایی که مدام با جملات مزخرف تلاش میکردن اونو روی تخت نگه دارن بی توجهی میکرد.دیگه جونی توی بدنش نمونده بود که بخواد برای آزمایش هاشون خرجش کنه.هنوز سوزش و درد سوزن بزرگی که وارد گردنش کرده بودن رو به یاد داشت و با فکر دوباره امتحان کردنش تا پوست و استخوانش به لرزه در میومد.
به عقب هلشون داد و خودشو جلو برد.تحمل وزن بدنش سخت بود اما داشت درست انجامش میداد تا لحظه ای که یک جفت چشم به دیدش اومد.اون چشمای خیره شده بهش تنها چیزی بود که توی اون لحظه میتونست از پا درش بیاره.اخماش توی هم رفت و محکم تر قدم برداشت.نمیتونست اونجا بمونه و اجازه بده چیزی بفهمه.
صدای قدم های تند شده ای به سمتش گردنشو با تردید کج کرد و با دیدن پدرش شوکه قدمی به عقب برداشت.فقط بودن اونو کم داشت!
آقای شیو:لوهان...پسرم؟
اخمای غلیظ شدش بیشتر توی هم رفتن.این وضعیت رو به هیچ عنوان نمیخواست.پدرش آخرین نفری بود که توی لیست سرش برای فهمیدن تومورش داشت.آشکار شدن اون مریضی براش سخت بود.فعلا توی مغزش چیزی از اعلام کردنش نداشت.
دستای مرد میانسال شونه های پسرشو گرفتن اما با پس زده شدن و فریادی که لوهان سرش کشید.شوکه عقب رفت.لحن اخطار دهندش اولین بار بود به گوش میرسید.
لوهان:به من دست نزن!
پاهای شلش قدمی به چپ برداشت و با خوردن به کسی سرش با مکث بالا اومد و سهونی رو دید که نگران بهش زل زده.
سهون:لو!
لوهان:تنهام بزارید.
دکتر:شیو لوهان؟
صدای پیرمرد حرکات هیستریک بدنشو متوقف کرد.به قدرتش پی برد و ترسید.از اینکه نافرمانی کنه و دکتر همه چیو به زبون بیاره وحشت‌ زده شد.چرخید و چشمای پر از تردیدشو بهش داد.
نگاه متعجب بقیه رو ‌روی خودش داشت.اون پسر شونزده ساله به هیچ عنوان روحیه ی لطیفی از خودش نشون نمیداد.
لوهان پشت سر دکتر کلافش به راه افتاد.اهمیت نداشت آخرین لحظه دستای مشت شده ی پدرشو روی یقه ی سهون دید.فقط میخواست زودتر از این جهنم خلاص بشه.
چند ساعت بعد وقتی هنوز صدای نگران و عصبی دکترو توی گوشاش بازپخش میشد،توی خیابون های تاریک و سرد با لباس نازک توی تنش قدم برمیداشت.اطراف براش بی معنی شده بود.توی ناخودآگاهش درباره ی زندگی کردن فکر میکرد.به اینکه چرا باید با مریضیش بجنگه؟اصلا حقش هست زندگی کنه؟چه فایده ای برای بقیه داره؟به دلیل پرخاشگری هاش فکر میکرد.به اینکه چقدر با پدرش تند رفته و اگر این درد ها ادامه پیدا کنه ممکنه به کسی آسیب برسونه؟
با آروم شدن سرعت ماشینی کنارش و همراهش اومدن چشماشو روی هم گذاشت.هنوز دستاش روی سینش بهم گره بود و با لجاجت قدم برمیداشت.میدونست اون کیه.اما نیازی به ترحم و توجه دیگران نسبت به خودش رو نداشت.لوهان نگرانی دیگرانو نمیخواست.

سهون:لو؟هما سرده...بیا بالا هرجایی بخوای میبرمت.
حرفاش دوایی براش نداشت.از همون اول هم مقصدی برای خودش انتخاب نکرده بود.فقط میخواست بی منطق راه بره و فکر کنه.سرمای استخوان سوز اون بیرون بهش کمک میکرد کمی از سردردی که متحمل میشد رو بتونه تحمل کنه.
با توقف ماشین درست جلوی پاهاش ایستاد.پلکای بستشو که بخاطر سرما خیس بودن رو باز کرد و اونو شاهد چشمای خیسش گذاشت.سهون از ماشین پیاده شد.درست جلوش ایستاد و به بازوهای درهم پیچیده شدش خیره موند.چشمش درد میکرد و گونش میسوخت و لوهان خیلی راحت میتونست با یک فلش بک کوچیک به چند ساعت قبل متوجه بشه پدرش کارای خوبی نکرده!
سهون:بسته دیگه...همه چی خوب بود یهو چی شد!؟من چیکار کردم که انقدر ازم ناراحتی؟بیا بریم خونه.میخوام حرفاتو بشنوم.

 ** ONE SIDED LOVE **Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang