Part 27

117 16 3
                                    

توی سالن قدم میزد.هوا خنک و مرطوب بود.زندانی ها توی حیاط بسکتبال بازی و تایمشونو پر میکردن.همونطور که دستشو توی جیبش فرو میبرد از لای در باز نگاهشو با کنجکاوی بینشون چرخوند.نبودنش توی حیاط به معنی بودنش روی تخت و در حال نقاشی کشیدن بود.
برگشت و سمت سلولش رفت.وقتی رسید اونو خوابیده دید.نفس بی حوصله ای کشید.زندگیش بدون هیجان پیش میرفت و این کسلش کرده بود.بالای سرش ایستاد و به چهره ی مظلومش نگاه کرد.این همون پسری بود که بهش بی محلی میکرد؟همونی که احتمالا دزد و قاچاق چی و قاتل بود؟چطور میتونست تصور کنه همچین آدمی باشه؟احمق و ساده تر از این حرف ها میزد.
برگه ی بین دستاشو دید و برش داشت.مثل هر بار نقاشی جدی لوهان.اینبار در   حالی که بهش لبخند ژکوندی میزد، دستاشو دور  طنابی که روش نشسته، حلقه کرده و موهای افشونش روی صورتش ریخته بود.نقاشی زیبایی بود.
لبخند کجی زد.اون با لوهان هیج مشکلی نداشت.در واقع خیلی هم دوستش داشت.اون پسرک با نمک سال های طولانی رفیقش بود.دی او فقط بهش حسودی میکرد.حالا دیگه منکرش نبود.

کای: اینجایی!؟
دی او:بیدارت کردم؟
کای:فکر کنم.
پسر زندانی نیم خیز شد.سرشو خاروند.چشماشو روی هم فشرد و باز کرد تا گیجیش بپره.دیدش که پلیس قد کوتاه برگه ی نقاشی شده رو سر جاش برگردونده.با چشماش حرکاتشو زیر نظر گرفت.
کای:چرا اومدی؟چیزی شده؟
دی او:اومدم ازت چند تا سوال بپرسم. بهتره بریم تو اتاق من.
کای بدون مخالفتی سری تکون داد.ده دقیقه بعد داخل اتاق و روی صندلی معیین شده درست رو به روی میز پلیس نشسته بودن.دی او برگه های جلوشو مرتب کرد و گوشه ای گذاشت.انگشتاشو توی هم قفل کرد.به نظر خیلی جدی میرسید.بحثو شروع کرد.جالب بود.
دی او:این سوال به ذهنت نرسیده که چرا اینجایی؟
کای:خب؟
دی او:اصلا برای چی زندانی؟قتل؟پول؟.یا هر چیز دیگه ای؟
کای:نمیدونم.
دی او:یعنی اصلا برات مهم نیست؟امکان نداره؟
کای:بهتر نیست سوال نپرسی و حرفتو بزنی؟
دی او:به این فکر کن که
کای:اصل مطلب؟
دی او:من دوستتم.میتونی بهم اعتماد کنی...نمیخوای بگی رئیست کی بوده؟تو اگه جواب منو بدی از مجازاتت کمتر میشه.زودتر میری بیرون.میتونی بری پیش لوهان..اصلا با هم میریم.من بهت کمک میکنم.
کای:بچیو بگم؟ من رئیسی نداشتم.
دی او:چطور میتونی اینو بگی در حالی که خیلی خوب ثابت شده تو اون مواد مخدر رو اونجا قایم کردی.
اخم هاش در هم کشیده شد.مواد مخدر؟این دومین باری بود که دربارش میشنید.
کای:اونوقت کجا مواد مخدر رو قایم کردم؟
دی او:کای...خواهش میکنم.فقط بگو کیه؟ما نمیزاریم اونا بفهمن تو لوشون دادی. خودم مراقبتم.
کای:من نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی.
دی او:فقط یک اسم!
گیج شده پشت گردنشو خاروند.اخم محوی کرد.قضیه به نظر جدی میرسید.
کای:ولی...میشه قشنگ توضیح بدی!؟
دی او:میخوای تمام کارای که کردی رو برات توضیح بدم!؟
کای:فقط بگو.
دی او:باشه...اون روز که تو سد راه ما شدی و نذاشتی دستمون به چند نفراز افرادت برسه...ما اون روز مواد مخدر های قاچاقی توی خونت پیدا کردیم.همه ی برگه هایی که اونجا بود به اسم تو امضا شده.تمام خریدو فروش های غیر قانونی که انجام دادی برای ما رو شده.نمیتونی کاری کنی کای.فقط به من بگو رئیست کیه.کی بهت دستور داده...به خدا کمکت میکنم.نمیذارم برای همیشه توی زندان بمونی...فقط بهم نگو خودتی!
کای:م...من رئیس ندارم....از این موضوعاتم خبر ندارم.باور کن خبر ندارم.
دی او:میخوای بگی تمام اینا اشتباهه؟چطور میخوای ثابتش کنی؟
کای:من کاری نکردم چیو باید ثابت کنم؟
صدای مرد عصبانی جلوش بالا رفت.
دی او:چرا میگی کاری نکردی در حالی که اگه حرف نزنی کل زندگیتو توی زندان میمونی؟یکم حالیت بشه داری زندگیتو خراب میکنی داری آیندتو نابود میکنی...اگه اون رئیس کوفتیت بره زندان دیگه دستش بهت نمیرسه پس انقدر ادای آدمای وفادارو در نیار..اون بالاخره لو میره.
کای:باورم کن.از هیچی خبر نداشتم.....میخوای اعتراف کنم؟...اون روز من جلوی شما اومدم تا دوستام بتونن بکهیون و لوهانو از اونجا ببرن...من اسلحه رو سمتت گرفتم تا فقط دورت کنم نه اینکه بهت شلیک کنم.اون فقط یه حادثه ی ناخواسته بود...من تمام عمرم پیش دوستم زندگی کردم و از چیزایی که میگی خبر ندارم.کل عمرم پیش آقای پارک کاندید رییس جمهوری زندگی کردم فکر میکنی اون میذاره همچین آدم خطرناکی کنارش زندگی کنه؟....اصلا چطوری میتونم امضاشون کرده باشم؟چرا به حرفم گوش نمیدی من همین الان حرفاتو شنیدم و قسم میخورم از هیچ کدومشون خبر نداشتم!
رگبارجملاتی که پشت سر هم میگفت صورتشو قرمز کرده بود.حتی نفس هم نکشید و همه شو با حرص و ترس بیان کرد.میتونست بازیگر خوبی باشه!؟دی او شک داشت.
دی او:باشه کای...نگو.الان نگو...یکم فکر کن.خودت میفهمی که باید اعتراف کنی...بهت فشار نمیارم.فقط میخوام کمکت کنم و خودت اینو خوب میفهمی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لکه ی نازک ابری سفید گوشه ی آسمان پرواز میکرد و از هم باز میشد.ابرهای سیاه بارون زا همه جارو ترک کرده بودن و فقط زمین های خیس مشاهده میشد.بچه ها توی کوچه بازی میکردن و بکهیون به شیطنت و آزاد بودنشون لبخند میزد.چقدر خوش بودن.چقدر جالب!؟کاشکی اونم میتونست حداقل یک روز این طعم رو بچشه.
ورود دوستش به اتاق باعث نشد سرشو برگردونه.
سهون:میرم پیش کای...میای؟
نفس عمیقی کشید و به جلوش خیره موند.حوصله نداشت.ترجیح میداد به بچه های کوچیک شاد زل بزنه و ذهنشو از افکار ترسناکی که به سراغش میومدن دور نگه داره.
سهون:لوهانو بردم دکتر.الان خونه مادرشه.تنهایی...باهام بیا.
چشمشو از توپ روی زمین گرفت.سمت کمدش رفت.حق انتخابی وجود نداشت.بکهیون باید همراهش میرفت. لباس های گرمشو پوشید.خودشو آماده کرد . دنبالش راه افتاد.توی طول مسیر سکوت اتاقک ماشینو پر کرده بود.نیم ساعت بعد وقتی روی صندلی ملاقات منتظر کای بودن،به دستاش زل زده بود.انتظار با حال روحیش جور در نمیومد اما تنها کاری بود که میتونست انجامش بده.گاهی به این فکر میکرد که چقدر بد کیونگسو پلیسه!اون باعث میشد سهون هر وقت بخواد بتونه به اون خراب شده بیاد و دوستشو ملاقات کنه.بکهیون از هر کسی و چیزی که به اون هیولا مربوط میشد متنفر بود.
با ورود پسر زندانی سهون از روی صندلی بلند شد بهش لبخند زد.بکهیون همونطور که مشتشو سفت تر میکرد از پایین بهش زل زد.هنوز چهره ی خشمگین کایو وقتی روی تخت روی بدن نیمه جونش خیمه زد رو به یاد داشت.
کای:لوهان!؟
سهون:خونه ی مادرشه.
اخماش توی هم رفت.اون نمیتونست بابت تنها موندن لوهان نگران باشه.البته که اینطور نبود.بکهیون نمیتونست به هیولا بودن او دو تا شک نداشته باشه.حتی سهون!
نگاه کای بهش افتاد.لبخند سرد و زورکی بهش تحویل داد.
کای:چطوری مو رنگی؟
پوزخند زد.حتی تظاهر کردن به خوب بودن مسخره بود.
سهون: دنبال یه وکیل خوب میگردم.
کای:بشین.باید یه چیزایی رو بفهمی.
پسر همونطور که لبخند بی روح روی لباشو پاک میکرد،گفت و روی صندلی سرد فلزی نشست.لباس نارنجی بد رنگ توی تنش اونو بی حال اما پرخاشگر نشون میداد.بکهیون نمیخواست اونجا باشه.
کای:امروز اون کوتوله ...ازش یه چیزایی فهمیدم.
نگاهش بالا اومد.نگاه تند و تیزش نشون از کنجکاوی وحشی میداد.میخواست بدونه.بیشتر.
کای نیم نگاهی به چشمای ریز و جدیش انداخت.اون بچه زیادی عصبی به نظر میومد.
کای: قاچاق مواد مخدر!
خنده ی کوتاهی کرد.به پشت صندلیش تکیه زد و دستاشو روی سینه بهم گره زد..
کای:میگفت تمام برگه هایی که میخواستن ارسال کنن من امضا کردم...این یعنی یکی داره با اسم من بازی میکنه!
سهون:میخوای بگی...؟
کای:کار پارکه.
سهون:ولی برای چی !؟اصلا چه نیازی داره از تو استفاده کنه؟مشکلش چیه؟
پسر نفس خسته و عصبی کشید.متلاشی بودنش از ظاهرش پیدا بود.
کای:این وسط یه چیز نامفهومه و منه لعنتی نمیفهممش!مغزم کار نمیکنه...باید توی کتم بره چطور همه چی آخرش برمیگرده به...تو!؟
نگاه سرد و وحشی و انگشتای بلندش حالا به سمت بکهیون بود.اون بچه میدونست مهره ی اصلی دنبالشه میدونست این وسط یه اتفاقاتی داره میوفته.اما نمیفهمید.چرا!؟جا به جایی مواد مخدر!همینو کم داشت.
سهون:بک!؟

 ** ONE SIDED LOVE **Onde histórias criam vida. Descubra agora