PART 10

221 24 4
                                    

یک هفته میگذشت.از تمامی اتفاق های وحشتناکی که رخ داد.ی هفته میگذشت و هر شب بخاطر کابوس های بکهیون از خواب بلند میشد و سعی میکرد آرومش کنه.اون پسرو میدید که هر بار با حالتی به بکهیون نگاه میکنه.نمیدونست چرا ولی حس میکرد حالت نگاهش عادی نیست و این حس بدی بهش میداد.
بر عکس تمام افکارش،سهون دستشو آزار نمیداد.بجای تعجب داشت که بکهیون چرا ازش نمیترسید.اون توی این چند روز اصلا حرف نزده بود.تنها کاری که انجام میداد یا گریه کردن یا سرشو به معنای نه تکون دادن،بود.
همه چی خیلی غیر عادی بود.سهون هر روز صبح مجبورشون میکرد بلند بشن و غذا بخورن.به دستور اون دکتر،سهون یک پماد خریده بود و هر شب به پاهای بکهیون میمالوند.
بکهیون این اجازه رو به سهون میداد؟چرا ازش نمیترسید؟چرا باید به اون عوضی خیره میشد؟
تمام افکار لوهان از جملات پرسشی پر شده بود که ازشون جوابی دریافت نمیکرد.

مثل هر شب بکهیون از خواب پرید و توی بغل لوهان وحشتزده به لباسش چنگ انداخت.نگاه سهون حسابی اذییتش میکرد.
صبح همون شب،غذا روی میز چیده شده بود اما یک چیزی فرق داشت!...سهون اینبار با حالت عادی یا خشک غذا نمیخورد. اخمی که روی صورتش بود نشون از چیزی میداد که ازش بی خبر بود و اون لحظه حتی ذهن لوهان به بخیه هاش که تیر میکشیدن نرفت.
بعد از ظهر دکتر اومد.از قیافه ی ناراضیش میشد فهمید از دست سهون ناراحته.چون اون اصلا به توصیف هاش توجه نمیکرد و قرصاشو سر وقت نمیخورد.لی به زور،پسرو از خونه خارج کرد و بکهیون و لوهان تنها موندن.
برف شروع به باریدن و قسمت از کوچه رو سفید پوش کرده بود.
بدن بکهیون میلرزید.با نگرانی سمتش رفت و ازش پرسید.
لوهان:بک...چی شده؟خوبی؟
بکهیون بهش نگاه کرد.آب دهنشو قورت داد و دستشو روی بازوهاش کشید.میخواست حواسشو پرت کنه اما چشمای لوهان چیزیو که نباید،شکار کرد.
لوهان:بک.
بکهیون رد نگاهشو دنبال کرد و آه آرومی از دهن بیرون داد.
لوهان:در بازه...بک در بازه!

همونطور که به در بدون قفل نگاه میکرد لب زد.قبل از اینکه بذاره بکهیون نسبت به حرفش وانکش نشون بده دستشو چنگ زد و مجبورش کرد بلند بشه.
لوهان:بک راه بیای...اون خونه نیست.درم یادش رفته ببنده.این بهترین موقعیتیه که فرار کنیم.
بکهیون دستشو پس کشید.سرشو تکون داد.میدونست اگه فرار کنن اون ولشون نمیکنه.سهون که هیچ،اگه اون بیرون میرفتن ممکن بود با کسی که نباید رو به رو بشه.همون هیولای زندگیش.
و خب لوهان هیچی نمیدونست.

لوهان:زود باش بک!
دستشو با اخم دوباره گرفت.کشیدش و سمت در برد.حس خیلی بدی داشت.
بکهیون ترسیده بود.اگه سهون سر میرسید و اون و لوهانو میدید براشون بد تموم میشد.اونا زندانی اون خونه بودن و بکهیون از فرار کردن میترسید.
لوهان دستگیره رو کشید.در باز شد.بکهیون مردد بهش نگاه کرد.پسر متوجهش شد.میخاست آرومش کنه و بهش اطمینان خاطر بده.اونا باید میرفتن.
لوهان:بک ببین...شاید الان تنها فرصتمون باشه.بعد از یک هفته این شانس نصیبمون شده.باید بریم.هر لحظه ممکنه که اون بیاد.
پسر مو طلایی بهش خیره شد.شاید اون راست میگفت.شاید اونا میتونستن فرار کنن.شاید میتونست دوباره توی بغل پدرش بره و از غصه ها و دردایی که کشید براش بگه.

 ** ONE SIDED LOVE **Onde histórias criam vida. Descubra agora