PART 8

222 23 9
                                    


آب دهنشو قورت داد و دستشو زیر بغلش گذاشت.
لوهان:بریم...میترسم عصبی بشه اذییتمون کنه.
بکهیون سری تکون داد و سعی کرد راه بره.توی وضعیت های بد تونسته بود با اون پا حرکت کنه پس راه رفتن الان کار چندان سختی براش نبود.با کمکش از اتاق خارج شد.به گفته ی سهون وارد آشپرخونه شدند.
اون روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری دست به سینه نشسته بود و منتظر نگاهشون میکرد.هر دو با کمی اضطراب روی صندلی نشستند.نمیشد حسشون رو ترس معنی کرد.لوهان بیشتر عصبی و حرصی بود و بکهیون حسی داشت که نمیتونست بیان کنه...نه خوب بود نه بد.ی چیزی بین اعتمادو بی اعتمادی...نمیدونست باید شخص جلوشو،برای خودش،چطوری بیان کنه.الان سهون آدم خوبی بود یا نه؟باید ازش میترسید؟اون که باهاش کاری نکرده بود که بخواد ازش بترسه!سهون نجاتش داده بود.از دست اون هیولای زندگیش نجاتش داده بود.چطور میتونست ترسناک باشه؟

لوهان کنار بکهیون نشست.سهون سکوت آزار دهنده ی بینشون رو شکست.خیلی سرد و خشک.
سهون:قانون اول...نباید از این خونه خارج بشین جز به دستور من و خواسته ی من.
لوهان:چی؟
داد سهون باعث شد ساکت بشه:قانون دوم...استفاده از حیاط پشتی ممنوعه.قانون سوم...اگه ببینم دست یکی از شما موبایل یا هر چیزی که بشه با اون با محیط بیرون ارتباط برقرار کرد،باشه روزگارتونو سیاه میکنم...قانون چهارم.اینجا حرف،حرف منه...قانون پنجم که قانون آخره...دوست ندارم بینمون فاصله باشه.قراره مدت زیادی با هم باشیم و نمیخوام جو بینمون سنگین باشه.ازم توقع بی جا نداشته باشین و سوالای مسخره نپرسین.فکر نکنین قراره تا آخر عمرتون اینجا زندانی باشید...خودم به وقتش میبرمتون بیرون.من آدم سردی نیستیم...خوشم نمیاد خیلی خشن باشم.ولی وقتی عصبی و جدی هستم نباید دور و برم بپلکید چون به ضرر خودتونه.
حرفاشو به سردی و با تحکم گفت و دستشو روی میز کوبید:باید به تمام قوانین گوش کنید وگرنه بد میبینید.

بعد از حرفش سرفه ای کرد.خودشم از لحن جدی خودش خوشش اومد بود ولی دیگه واقعا کافی بود.حس میکرد اونارو زهرترک کرده.مگه پادگان بود؟
اینبار لبخند زد:خب من الان فقط دوسال ازتون بزرگ ترم...تفاوت سنی چندانی نداریم.منم مثل خودتون بدونین.
لوهان که از تغییر رفتار سهون در عرض ی ثانیه تعجب کرده بود لب زد:ی...یعنی چی؟
سهون خندید:یعنی الان من ی دوستم مثل بقیه ی دوستا...البته با کمی تفاوت.
لوهان سرشو پایین انداخت:میشه ی سوال بپرسم؟
سهون:هووم؟
لوهان یکم از راحت صحبت کردن سهون معذب شد.تردید داشت سوالشو بپرسه.
لوهان:مدرسه مون...چی میشه؟
بچه شد بود؟توی این وضعیت واقعا!؟
سهون:نگرانش نباش...برای هر سه تامون معلم خصوصی میگیرم.
لوهان:مادرم چی؟
وقتی اخم سهونو دید چند بار پلک زد و خودشو جمع و جور کرد.
سهون:تا ی مدت نمیشه باهاش در تماس باشی.
لوهان:ولی اون ...
سهون:قانون چهارم...اینجا حرف حرف منه.
صداشو کمی بالا برد و گفت.لوهان سرشو تکون داد و تایید کرد.نخواست بحثو ادامه بده...وقتی توی اون خونه پیش کسی بود که زورش ازش بیشتر بود نمیتونست بر خلافش حرف بزنه چون ممکن بود اون بتونه هر کاری دوست داشت باهاشون انجام بده...مثل کتک زدن.
درسته لوهان هم زور کمی نداشت.اونم قوی بود.قد و هیکلشون زیاد هم تفاوت نداشت.در واقع موضوع اصلی بکهیون بود.لوهان نمیتونست هم از خودش و هم از اون محافظت کنه.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now