part 25

130 25 11
                                    

با سرگیجه از وسیله ی بازی غول پیکر خارج شد.شکمشو گرفت و به دیوار تکیه زد.لبخند بزرگ روی لبای بکهیون نشون میداد چقدر از دیدن دون صحنه راضیه!...انگار نه انگار اون وسیله ی بازی کوفتی انقدر دور خودش چرخیده بود که حال هر کسی رو به هم میزد.
به لوهانی که با موبایل مشغول فیلم گرفتن بود چشم غره رفت.بازی های زیادی رو امتحان کردن.عکس های زیادی گرفته و خاطرات قشنگی ثبت شد.
چشماشون توی منطقه میگشت.صف های زیاد وسایل خستشون کرده بود.

سهون لبخند بزرگی به لبش داد.دیدن دوستاش وقتی سعی میکردن همه چیو فراموش کنن براش جالب بود.اما میتونست نگاه های پر از تردید بکهیون رو به اطرافش ببینه.اون برای اینجا بودنش تردید داشت.میخواست حواسشو پرت کنه.به حرف اومد.
سهون:خوش حالم که خونه پیدا شده...میتونیم دوباره کنار هم باشیم.
لوهان:با هم بودنمون باعث میشه بهمون خوش بگذره...اشتیاق دارم.روزای خوبی میگذره.
سهون:بهترش میکنیم...باید بکنیم.
لوهان:کی میریم؟
سهون:پس فردا.

سمت بکهیون چرخید.نگاه خیرش توجهشونو جلب کرد.رد نگاهشو دنبال کردن و به چادر بزرگ و سیاهی رسیدن.متن بزرگ سفید با خطی عجیب ذهنشونو درگیر کرد.
٭مرلارین.پیشگو٭

لوهان اولین نفری بود که پیشنهاد داد به اونجا برن.دو پسر بی میل نبودن.بدون حرفی سمتش حرکت کردن.فضا تاریک تر شد.به محض نزدیک شدن با خروج دختر و پسر ترسیده ای متعجب پلک زدن.از همون بدو وارد شدن حس خوبی به رفتن نداشتن.اما این مسخره به نظر میرسید اگه میخواستن پیشنهاد نرفتن بدن.میتونستن بعدا بخاطر از زیر در رفتنش مورد تمسخر همدیگه قرار بگیرین.
اهمیتی نداشت.همه ی اون خرافات یه بازی بود.

بکهیون جلوتر ازشون راه افتاد.پارچه ای که به عنوان در بود رو کنار زد.
پیرزنی کهن سال پوشیده تو لباس سیاه رنگ بلندی کناری نشسته بود و چیزی از توی لیوان نازک و بلندش مینوشید.
مرلارین:منتظرت بودم.
بکهیون جلو رفت.پلکاشو تنگ کرد.کنارش ایستاد.حسی بهش میگفت این خطاب بهش بوده.شاید این روند کار بود که اون آدم این حرفو میزد اما بکهیون حرفشو کاملا برای خودش میدونست!
مرلارین:میتونی اسم کوچیکمو صدام کنی...مرلارین...مامانت هم میتونم باشم.

لوهان آب دهنشو قورت داد.زودتر از بقیه روی کوسن های قرمزی که وسط چادر نصب بودن نشست و دوستاشو ترغیت کرد کنارش بشینن.با باز شدن جا،بکهیون بین دو پسر نشست.
صورت چروکیده ی پیرزن سمت لوهان چرخید.موهای سیاهش نصف صورتش پوشونده و چشمای خمارش اونو کمی ترسناک کرده بود.فضای مه آلود داخل چادر و کمرنگ بودن همه چی حس مزخرف ترس به همشون میداد.

مرلارین:هانی؟...هان؟آره؟
لوهان:ل...لوهان!
مرلارین:نزدیک بود.
پوزخندش با تغییر رد نگاهش به سهون از روی صورتش محو شد.اخم غلیظی به پیشونی داد.
مرلارین:تو جالب نیستی.

 ** ONE SIDED LOVE **Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang