PART 22

132 19 11
                                    

سهون:آروم بک آروم.
محکم تر دستاشو گرفت.پسر میلرزید و توی بغلش از ترس تکون میخورد.با نگرانی خودشو کنارش روی تخت انداخت و بدنشو بین بازوهاش چفت کرد.میخواست بهش اطمینان بده کنارشه.
سهون:بک...بک.من اینجام.
پسر با شنیدن صداش دستای لرزونشو بالا برد.خودشو بهش چسبوند و نامفهوم صداهای عجیب و ترسیده ای از خودش بیرون داد.
اون تازه وجودشو حس کرده بود و میخواست خودشو از اون ترس لعنتیش دور کنه.
سهون زیر لب به دوست قدیمی و احمقش فحش داد.بکهیون تازه داشت از شر اون کابوس های ترسناک دور میشد.چرا دوباره سر و کلش پیدا شده بود؟
اما یه سوال اینا باقی میموند.تا کی میتونست اونو ازش مخفی کنه؟تا کی میتونست از دور دیدنش وادار کنه؟میتونست بکهیونو از دونستن عشق مسخره و بچگانه ای که نسبت بهش داشت بی خبر بذاره!؟تا کی میخواست همه ی سختی هارو به دوش بکشه!؟

دستشو پشت کمرش کشید و سعی کرد آرومش کنه.نگاه سنگین سه نفر تازه وارد شده رو روی خودش حس میکرد.برش مهم نبود.
چشمای پسر بچه ی توی بغلش بسته بود.دستایی که دور کمرش حلقه بود هنوز میلرزید.قطرهای اشکش گردنشو خیس میکردن.عصبی دستشو روی پشت سرش گذاشت و سرشو توی گردنش پنهون کرد.دوست نداشت کسی صورت ترسیده و گریونشو ببینه.

سهون:لوهان برقو خاموش کن.
با صدای سهون از جا پرید.سرشو تکون داد اما حرف دی او متوقفش کرد.
دی او:صبر کن ببینم...بک خوبی؟
لوهان:هیونگ...اون..کارشو بلده!
پسر بهش چشم غره رفت.بدون توجه به حرفش سمت بکهیون رفت.بازوی پسر مچاله شده توی بغل سهونو گرفت و سمت خودش کشید.به چشمای عصبی سهون با خشم خیره شد،
دی او:بک؟..خوبی؟
لوهان:هیونگ...بک..حرف نمیزنه.
دی او نوچی از روی کلافگی کرد.با حرص عقب رفت اما چشمای تاریک شدشو روی سهون نگه داشت.
دی او:باشه.
لوهان:بهتره بخوابیم.حالش خوب نیست دعوا نکنید!...من بیرون میخوابم.
دی او:خوابم نمیاد...میخوام فیلم ببینم.تو بخواب.

لوهان لبشو گاز گرفت و نگاهشو بین سهون و دی اویی که با چشماشون میخواستن همو تیکه پاره کنن،چرخوند.رابطه ی بین اون دو تا اصلا جالب نبود.
سهون به ناچار نگاهشو از پسر روی اعصاب جلوش گرفت.میدونست قصدش از این حرفش چیه.می خواست کایو پیش لوهان بندازه.اون خودش گفته بود که کای از لوهان خوشش میاد!
نمیتونست حرفی بزنه و اونارو از هم جدا کنه.دوست نداشت دوباره از طرف دوست قدیمیش متلک بشنوه.

دی او نگاهشو به جونگین داد.پسری که با ابروهای بالا رفته و نگاه ناباور و یه پوزخند گوشه ی لبش بهش زل زده بود.میدونسیت چرا اونجوری بهش خیره شده.اون کارشو راه انداخته بود.
اما دی او نمیخواست بره.شاید حرفش فقط برای در اوردن حرف سهون بود.از طرفی نمیخواست لوهان دوست پاکش کنار اون بیوفته و از طرفی توجه کایو برای خودش میخواست.تنها کسی که بهش بی اعتنایی میکرد.
از اتاق بیرون زد.مطمعن بود اون مخالفتی برای خروجش نمیکنه.هنوز وقت زیادی داشت.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now