part 49

44 9 1
                                    

تن بی حال و عرق کردشو از روی زمین بلند کرد.بدنش از نشستن روی خاک خسته بود.مغزش حتی آماده ی آنالیز نبود.اطرافو رصد کرد و با ندیدن آشنایی چشمای ترسیدشو بیشتر چرخوند.توی میدان دیدش نه سهون و نه لوهان و نه حتی چانیولو داشت.اونا تا همین چند دقیقه پیش کنارش بودن و حالا اثری ازش نبود.بزاغ سنگین شدشو محکم قورت داد و مردمک چشماش دوباره روی لبخند پدرش ثابت شد.
مرد:دنبال کسی میگردی؟
سرش به سرعت سمت صدا چرخید.میخواست نسبت به فرد ناشناسی که با پوزخند نگاهش میکرد بی اعتنا باشه.اون لبخندو به یاد داشت.همون لبخندی که توی کافه در حالی که کنار چانیول نشسته بود بهش میزدن و با لمسش تلاش میکردن تا بترسوننش!
روی برگردوند اما با نشستن جسم فلزی تیزی درست پشت کمرش خشکش زد.
مرد:پسر خوبی باش و جایی که میگم برو.فقط یکم زور نیازه تا شکمتو پاره کنم و بفرستمت پیش پدرت.کسی شک کنه بهمون قبل از اینکه بتونی فرار کنی دل و رودت روی زمینه.این اجازه رو بهم دادن ولی گفتن زنده باشی بهتره.
با بیشتر فشرده شدن چاقو بدنش منقبض شد.با اون حال روحی تنها چیزی که بهش نیاز نداشت همین یک مورد کوفتی بود.زانوهایی که ضعف داشتنو تکون داد. چی میشد اگه بهش گوش نمیکرد؟
قدم های نامطمعنشو به سمت جلو برداشت.قلبش توی دهنش میزد.نمیدونست چرا مغزش داره همه جا میره!حتی به این فکر کرد که ممکنه ازشون بخواد به جای زجر دادنش فقط یک مرگ بی درد و سریع بهش بدن؟ نمیخواست یک درد تحمیلی دردناک دیگه درست مثل اونی که چانیول بهش داده بود رو بچشه.ذهنش روی اسم چانیول قفل کرد.میتونست دعا کنه زودتر به دادش برسه.

مرد جوان کمی اون طرف تر بدون فکر قدم میزد.ذهنش مشغول حرف هایی که شنیده بود،و دنیا دور سرش میچرخید.حرفای دردناک تکراری که روی دور فراموش شدن میگشت!مادر لعنتی خودش فراموشش کرده بود.
چانیول:تو..تو اصلا شبیه اون نیستی!
سر گیجش از یادآوری انبوه جملاتی که روی سرش ریخته بودن بیشتر شد.بالا کشیدن بینی کیپ شدش آخرین حرکت صورتش بود.به یکجا خیره شد و آروم نفس کشید.فکر میکرد.به اینکه بین این همه آدم چرا خودش بود که باید فراموش میشد!؟مادرش توی تاریکی رهاش کرد و میترسید پسر دیگش کمبود محبت پیدا کنه!جراحی پلاستیک کرد تا دیگه نشناسش؟کل رد باقی مونده از خودشو پاک کرد؟
خم شد.آرنجشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو بین انگشتاش گرفت.تمام این سال ها آرزوی آغوش مادرشو از کسی که دیگران خدا خطابش میکردن رو داشت و نهایت تلاشش تصور توی رویاهاش بود!اما اون روی زمین راه می فت و حتی براش مهم نبود!
با عصبانیت از روی صندلی بلند شد.حتی یک ثانیه هم نمیتونست آروم بگیره.قدم های نامیزونشو دوباره برداشت.سرش گیج میرفت.
"خانم شیو:من تو رو دوست داشتم."
چانیول:اگه دوستم داشتی...چرا تنهام گذاشتی؟
"خانم شیو:دیدن دوبارت آرزوم بود."
چانیول:چرا به دیدنم نیومدی؟
جملاتی که اون لحظه ازش شنید حالا جواب داشتن.برای تک تک حرفاش چیزی برای گفتن داشت.
"خانم شیو:تو هنوز عاشق نشدی که بدونی نبودن با فرد زندگیت چه دردی داره."
قدماش برای لحظه ای ساکن شد.سرش کم کم بالا اومد و ته دلش پایین ریخت.لباش از هم فاصله گرفت و آروم لب زد.
چانیول:بکهیون!
قلبش با ترس توی سینش کوبید.اگر این یک استراتژیک برای دور کردنش بود چه غلطی میخواست بکنه؟پاهاش قدرت گرفتن و خودشو به قبر تازه رسوند.امید های واهیش با ندیدنش از بین رفت.نفسش بند اومد.
چانیول:بکهیون...بکهیون!؟
دویید.باید اطرافو میگشت.کوچیک ترین احتمالاتو باید در نظر میگرفت.شاید بکهیون با پای خودش جایی رفته!نه امکان نداشت،توی ماشین خودش این موضوعو که میخواد همراهش باشه پیش انداخته بود!یک اتفاق کوفتی داشت میوفتاد و حس شیشمش هیچوقت اشتباه کار نمیکرد.فاک ولی اینبار دلش میخواست اشتباه کنه.
چانیول:بیون!؟
بکهیون:کمک...کمکم کن...هیولااا
قلبش تپشی جا انداخت.اون صدای خود لعنتیش بود. بی سابقه بود که اون ازش کمک بخواد.توی دردسر افتاده بود.
چانیول:بیون؟
بکهیون:اینجا اینجا...ولمممم کن!

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now