part 51

51 5 1
                                    

امواج سنگین روی هم میومدن.تلاطم اون ها به دیپ ترین قسمت مغزشون نفوذ و کمک میکرد تا فکر کنن.دریا خشمگین بود.درست مثل خودشون!اتفاقاتی که در طی چند روز زندگیشونو به روش دیگه ای جلو برد حالا برای هضمش وقت نیاز داشتن.اون درد قرار نبود به این راحتی آروم بگیره.
برای گذاشتن سرش روی شونه های پسر تردید داشت اما انجامش داد.حس میکرد نیاز داره بدن خستشو برای چند دقیقه هم که شده بهش تکیه بده.روی قلب کوچیکش سنگینی داشت ولی مرکز فشار اصلی روی سرش بود.گیجگاهش هر چند ساعت یکبار تیرمیکشید و نالشو در میاورد اما وقتی برای رسیدگی بهش نداشت.
لوهان:چیزایی که میدونی...نمیفهمم.از کجا!؟
سهون: تا جایی که آب هست ماهی هم هست.شنا میکنیم و کل اقیانوسو میبینیم.من فقط از اون عرض دریچه ای که راه ورودشون بود رد شدم.با ماهی رو به رو شدم که برام گفت.تا جایی که میتونست گفت...اون میخواست یک کمک باشه.ولی شد!؟ به جای اون به من گفت!...چرا؟
لوهان:نمیدونی از کجا شروع کنی.از اولش...از همون اولش.
سهون:نمیدونم چیزایی که فهمیدم اولشه یا آخرش!
لوهان:پازل چیدنو هیچوقت دوست نداشتم.بهم بگو کی اینارو بهت گفته؟
سهون:چن.
پلکاش از هم فاصله گرفت و با سرعت سرشو از روی شونش برداشت.چند بار پلک زد.اسم هرکسیو توقع داشت بشنوه جز اون آدم ساکتی که توی جنگل باهاشون اومده بود.
سهون:اون یکی از افراد نزدیکه پدر چانه...اون همه چیو میدونه.چند دهه پیش قبل از اینکه حتی چانیولی وجود داشته باشه یک زوج با هم ازدواج کردن.پارک دونگ این(آقای پارک)و کیم می هی(خانم شیو)...برای سرو سامون دادن خودشون این کارو کردند.همه چی خوب بود تا اینکه یکی بینشون اومد.یکی که رابطشونو از بین برد...اونا یک ازدواج رسمی و بدون علاقه داشتن و اون دختر...عاشق یک پسر شد.عاشق دوست صمیمی رقیب همسرش...میخوای بدونی رقیبش کی بود؟میدونی...رو مو هیون.
برای چند ثانیه نفسشو توی سینش نگه داشت.هنوز چیز خاصی معنا نداشت اما همین که فهمید مادرش با وجود یک زندگی نرمال،پی یک نفر دیگه رفته میتونست طرز فکرشو به طور کامل راجع به انجل بودنش از بین ببره.این واقعا از دلگرمیش کم میکرد.

لوهان:پدر بکهیون!
سهون:بلو آیز شد رقیبش.پدر بکو میگم این لقبش بود...یانگ هو با مادرت روی هم ریخت و حتی وقتی پارک اینو فهمید، زن قبول نکرد اشتباه کرده.دعواهاشون شروع شد...برای اینکه زنشو پیش خودش نگه داره یک پیشنهاد بهش داد.پارک میخواست زنش پیشش بمونه میخواست زندگیشون ساده و بی ریا باشه.این پیشنهاد وسوسه انگیز بود.اینکه دخترک زیبا و مورد علاقه ی می هی که نیاز به خانواده داشت رو به سرپرستی بگیرند...یورا جزئی از اون خونه شد و چون یانگ هو قبول نکرد دخترو با هم بزرگ کنن می هی پیش پارک موند.پدرت اصرار داشت که خودشون میتونن بچه بیارن.اما پارک میگفت هم میتونن بچه داشته باشن و هم به سرپرستی بگیرن.براش فرقی نداشت فقط میخواست زنش کنارش بمونه.می هی با یانگ هو قهر کرد.یک مدت طولانی باهاش بهم زد...چند سال بعد چانیول ناخواسته به دنیا میاد.همه ی داستان ها و شروع بالا گرفتن دعواهاشون به محض تولدش بود.پدرت دوباره برگشته بود...مادرت هوایی شد. حسرت بودن با هم زیاد بود یک عشق به وجود اومد.خیال بافی تموم شد اونا برگشتن به هم.
لوهان:م...من...حتی فکرشم نمیکردم که آدم بده ی زندگی کسی...مادر و پدرم باشن!
سهون:بعد از سال ها علائم مریضی مادرت توی چانیول خودشو نشون داد...سردرد بدن درد فراموشی...سرش گیج میرفت و....!
با سکوت پسر ابروهایی که توی هم بود از هم باز شد.نفس توی سینش گیر کرد.میتونست حدس بزنه پسر داره به چی فکر میکنه و این میتونست تا مرز سکته ببرش.درسته این گمان درست نبود اما میتونست خیلی نزدیک بهش باشه!به سرطانش!
سهون:لوهان تو!...نکنه تو هم اینو به ارث بردی؟
لوهان:من دکتر رفتم.خیلی ساله زیر نظر پزشکم.جایی برای نگرانی نیست.میدونستم امکان ارثی بودن هست من چک شدم.تحت کنترل بودم.اگه مثل اون بودم که باید مشت مشت قرص میخوردم تا قاطی نکنم.
سر پسر پایین افتاد و ‌نگاهشو ازش گرفت.به چند ثانیه سکوت نیاز داشت.فاصله بینشون از دیدش حالا کمرنگ تر دیده میشد اما هنوز هم بود!
سهون:بیماری چان...انقدر زود پیشرفت کرد که حتی فرصت عمل کردن نداره.هر لحظه براش خطرناکه...اون روزم همین بود.روزی که بکهیونو دزدید.قرصاشو نخورده بود.از حالت عادیش دور شد...اون موقع کارای عجیب و غریب انجام میده ولی انگار حالت عادی داره.فکر میکنی طبیعیه و فقط عصبی شده...در حالی که چند دقیقه بعد نفسش بند میاد و کاری نمیتونه بکنه...هر وقت به چان فکر میکنم مغزم کند کار میکنه.هیچ ایده ای براش ندارم دلم براش میسوزه.اون کسیه که نیاز به کمک داره اما فقط کمک میکنه.و فقط یک بار اشتباه کرد اونم بلایی سر بکهیون آورد که تا آخر عمر بابتش از خودش متنفر شده.از بچگی فقط میخواست چشمایی که میدرخشیدن رو ببینه.میخواست یک خوش حالی یک زندگی نرمال رو تجربه کنه.خواسته ی زیادی نبود اما نتونست.انگار از اول هم جاش توی این سیاره نبود.
لوهان:برام سخته با این موضوع که اون برادرمه کنار بیام.
سهون:شاید دلیل اینکه خیلی زود باهاش ارتباط برقرار کردی با وجود اینکه میدونستی چه بلایی سر بکهیون آورده همین بود.خون شما از یک مادره.شیری که خوردین از یک نفره.
لوهان:نمیتونم مادرمو بخاطر کاری که باهاش کرده ببخشم.اگه چانیول نخواد...میتونه نخواد.وقتی بهش فکر میکنم تنم میلرزه.حرفایی که بهم زد و بغض توی صداش...نمیتونم از سرم بیرونش کنم.یعنی اگه جای منو اونم عوض میشد همین بلا سرم میومد!منو با وجود یک مریضی خیلی خطرناک رهام میکرد.میتونست باهاش در ارتباط باشه حتی یواشکی!بخاطر یک آدم غریبه بچشو ول کرد کسی که از وجود خودش بیرون اومده بود!...منو توی ترس بزرگ کرد توی بهترین موقعیت ها...فقط بخاطر اینکه دل خودشو آروم کنه و میترسید از دستم بده!
سهون:حالا فهمیدی چرا بعد از دیدنت نگهت داشتم؟تو فقط دوست بکهیون که خودشو به اون خونه رسونده بود نبودی.
لوهان:من بچه ی کسی بودم که پارک ازش متنفر بود.
سهون:تو برادر چانی.
لوهان:فرصت های زیادی برای نابود کردنم داشت!ولی حتی کوچیک ترین احساس بدی بهم نداد!من حتی حس نکردم وقتی نگاهم میکنه ازم بدش میاد.
سهون:آدما از یک جایی به بعد کوتاه میان.یاد میگیرن دیگه عاشق نشن تنهایی رو ترجیح بدن آدمای دورشونو کنار بذارن و بچسبن به کار و خانواده ای که براشون مونده...لوهان وقتی ما بزرگ تر میشیم یاد میگیرم هیچکس ارزششو نداره حتی انتقام هم دلتو خنک نمیکنه. تا شرایط آماده و فراهم بشه میشینی با خودت فکر میکنی،اینکه دقیقا داریم چیکار میکنیم!؟به محض رسیدن به هدفت با خودت میگی خب بعدش چی!؟...آقای پارک احتمالا سال هاست که به اون درجه رسیده.آدمای زندگیشو کنار گذاشته و چسبیده به زندگیش.وقتی سر راهی دید خواست برش داره که چانیول همه چیو خراب کرد چون اشتباه به گوشش رسیده بود!
لوهان:زندگی توی اون فلاکت چقدر میتونه سخت باشه؟
سهون:چانیول اصلا قوی نبود برعکس!...یک آدم به شدت احساساتی،کسی که فقط میخواست لبخند بزنه...رفته رفته لاغر شد مریض شد صورتش بی روح شد.چانیول عوض شد و من اینو با چشمام میدیدم!...دیگه به خودش نرسید.دنیاش برای هممون ناشناخته شد.ادعا میکرد بزرگ شده بالغ شده ولی نه...چانیول بعد از مادرش شکست خورد دیگه حامی مثل اون نداشت.یورا نمیتونست جای اونو پر کنه...اما اجازه ی برد سرنوشت رو نداد.ایستاد و جنگید.بزرگ تر شد و کاری کرد بقیه ازش حساب ببرن.با وجود حس بدی که نسبت به پدرش داشت،پیشش موند هیچوقت حرف تنها گذاشتن همدیگه از دهنشون بیرون نیومد.خونشو عوض کرد اما ارتباطشون نه تنها کمتر نشد بیشتر شد!...چانیول از پدرش متنفره.اما من میدونم یک جایی از قلبش هنوز برای اون‌گذاشته و کنارش مونده.یه جایی به پدرش حق میداد چون میدید مادرش همیشه دعوا رو شروع میکرد!...حق میداد چون خواهرش با پدرش راه میومد.
لوهان:زندگی چقدر میتونه با پر کردن احساسات ضد و نقیض همراه با تنفر کسل و خسته کننده باشه؟اگه کسی نبود آرومش کنه جز یک دختر که اونم بچس...چطور!؟
سهون:لو...اون سال هاست از پس خودش بر اومده.هرچقدر سخت و طاقت فرسا اما اون انجامش داد.با حس تنفر زندگی کرد و نذاشت ازش جدا بشه.با هر سازی رقصید تا به جایی که خودش میخواد برسه اما یک اشتباه کل زندگیشو بفاک داد.اشتباهی که اون روز انجامش داد و الان نتیجش چشمای بکهیونه.
لوهان:حالا بکهیون پیششه و این اشتباهه.
سهون:امیدوارم همه چی درست پیش بره.
لوهان:نه.قرار نیست درست پیش بره.بکهیون گزینه ی مناسبی برای اون نیست حداقل الان که ازش متنفره نیست.هممون دلیلشو میدونیم و نمیتونیم بهش بگیم حق نداره این احساسو داشته باشه.سال ها باهاش زندگی کردم من اونو از برم...هدفش از رفتن پیش اون آوردن تمامی درداش جلوی چشمای اونه.میخواد تلافی کنه.
سهون:امیدوارم اینطور نباشه.باید یک مشت دلایل بچگانه پشتش باشه.
لوهان:از امیدواری گذشته...بکهیون آدم صبوریه.آروم آروم حمله میکنه.صبر میکنه باورت بشه ثابته.ذره ذره نزدیک میشه و وقتی به خودت میای روی زمین افتادی.اون قادر به انجام کارهایی هست که ما حتی بهش فکر هم نمیکنیم.
سهون:بکهیون چه ضربه ای میتونه به چانیول بزنه!اون فقط یک بچس.
لوهان:قراره همیشه یک بچه بمونه؟
سکوت چند ثانیه ایش باعث شد پوزخند بزنه و به پایین اومدن موج چندمی که حالا شمارش از دستش در رفته بود خیره نگاه کنه.
لوهان:خوشم میاد هیچی متوجه نمیشی و من مصرانه میخوام بهت بقبولونم.من حرفامو نمیپیچونم...هردومون میدونیم دلیل دومی که باعث شد همچین تصمیم بزرگی بگیره که با هیولاش زندگی کنه چیه.
سهون:از چی حرف میزنی؟اینکه بکهیون میخواد به چانیول آسیب بزنه چه ربطی به من داره!
لوهان:میبینی!؟به حرفم رسیدی...تو هم بهش فکر کردی.چون دقیقا خودت اینکارو کردی...بکهیون بخاطر تو رفته.مثلا اینطوری وانمود کنی میخوای بگی احمقی؟یا جوری رفتار کنی که انگار حست به من چشماتو کور کرده و اطرافتو نمیبینی؟...من میدونم تو با بکهیون یک تایمی چقدر نزدیک بودی میدونم باهاش چیکار میکردی میدونم با کای بودی میدونم یک روزی یک دختر باز قهار بودی...من خیلی چیزا ازت میدونم.
سرشو از روی شونش برداشت و نگاهشو از دریا گرفت.اگر میخواست دقیق تر باشه دیگه گند میخورد به کل روزشون.نمیخواست یک دعوا راه بیوفته و اصلا حال یک موقعیت فاکداپ دیگه رو نداشت.اما از طرفی باید ادامه میداد.نمیخواست بعدا حسرت این تایم هایی که میتونست داشته باشه رو بکشه.اونا خیلی زود جلو رفتن اگر از اول رابطه خیلی چیز ها سازمان دهی نمیشد بعدا به مشکل میخوردن.
سهون:من افسوس میخورم از اینکه نتونستم زودتر پیدات کنم.منظورم حرفای کلیشه ای نیست که وای کاشکی زودتر میدیدمت نه!....منظورم اینه چرا خود واقعیتو زودتر پیدا نکردم و نفهمیدت و انقدر دیر شده که تو این چیزارو از دهن کس دیگه ای شنیدی.مهم نیست کی،من خودم باید خیالتو راحت میکردم.میدونم دلخوری ولی بهت قول میدم که اینا همشون برای قبل از با تو بود.میدونم ترسیدی از اینکه من وقتی با کای بودم با دخترا لاس میزدم و حالا ممکنه اینکارو با تو بکنم ولی لو...تو تنها کسی هستی که من انتخابش کردم.تو مثل بقیه نیستی من این احساسو هیچوقت نداشتم.
لوهان:آدما زیاد حرف میزنن اوه سهون.
سهون:حق داری.دنیامون پر شده از گرگ و بره که یا میخوان شکارچی باشن یا شکار بشن!این حرفایی که میزنم اینطور نیست که بخوام تظاهرشون کنم.هیچوقت از احساسات پیچیده ی من سر در نمیاری اما اینو بدون...لوهان من هیچوقت قلبم برای کسی نزد.حتی برای تو!...عشق الکی نیست من نمیخوام بهت دروغ بگم که عاشقت شدم.به موقعش بهت میگم وقتی مطمعن شدیم از هم وقتی تمام و کمال مال من شدی و دیگه هردومون برای از دست دادن همدیگه سر چیزای الکی نترسیدیم.نمیخوام توی آینده جسمت پیش من باشه روحت پیش کس دیگه ای.چون اینکارو با بقیه کردم الان مثل سگ میترسم سر خودم بیاد و عذاب وجدان دارم بابت کارهایی که با دیگران کردم.چطور میتونم جبرانش کنم!؟.... احتمالش این هست که بعدا از کس دیگه ای خوشت بیاد.تو هنوز نوجوانی حتی دوست دختر نداشتی من اولین نفر زندگیتم.هنوز تجربه ی خاصی نداری من میترسم چند سال بعد از کس دیگه ای خوشت بیاد و اونو به من ترجیح بدی...ما گره های زیادی توی زندگی دونفرمون داشتیم تپه های خیلی غول پیکری نبود اما بزرگ بود.چالش هامون مارو آماده کرده اما بهم حق بده به خود آیندمون شک داشته باشم نه احساسمون...آینده قرار نیست گل و بلبل باشه ما دو تا پسریم معلوم نیست خانوادت چه واکنشی نسبت به این قضیه نشون بدن.من میخوام هردومون برای همه ی این مشکلات و چالش ها آماده باشیم چون باید از پسشون بر بیایم.
لوهان:من حتی هنوز خودمو باور نکردم همه چی
سهون:نه لو بذار من حرف بزنم.همه چی خیلی سریع بود.میدونم هنوز راجع به خودت یکم شک داری و مطمعن نیستی میخوای با یک پسر باشی یا نه...یک عمر با همچین طرز فکری زندگی کردی.نمیتونی یک شبه تغییرش بدی.اینکه بهم بگی قلبت چطوری میزنه برات خیلی سخته...من قبلا توی همچین موقعیت هایی بودم تجربه حداقل کمی دارم...اما...لوهان من دارم میبینم تو حتی بقیه رو بدون هیچ حس خاصی میبوسی کاری که دقیقا هیچ پسری انجامش نمیده و حالش از این کار بهم میخوره!شیطنت ها یا دوستی هات نمیتونه هیچ ربطی به گرایشت داشته باشه اما اگه ادامه داشته باشه صددرصد منو اذیت میکنه.
لوهان:من نمیخوام درباره ی بوسه های مسخره ای که داری دربارشون حرف میزنی حرف بزنم.اسمشون اصلا بوسه میشه!؟من حتی واقعیشو نداشتم.شایدم داری مسخرم میکنی از اینکه من با کسی نبودم؟فقط یک بوسه!؟بیا اصلا ادامش ندیم.
سهون:چطوره درباره ی بوسه هایی که قراره خودمون داشته باشیم حرف بزنیم هوم؟
لوهان:داری شوخی میکنی دیگه!
سهون:شوخی نکردم.
لوهان:یعنی چی درباره ی اونا حرف بزنیم!؟ توی مغز زنگ زدت دقیقا چیه؟
سهون:دقت کردی ما تا الان حتی یک بوسه ی واقعی نداشتیم!
لوهان:داشتیم.
سهون:خودت گفتی اون سطحی ها بوسه به حساب نمیان!

 ** ONE SIDED LOVE **Donde viven las historias. Descúbrelo ahora