PART 7

242 27 3
                                    


بالاخره از اون اتاق بیرون اومد.اتاقی که حکم مسخره ترین جا و اون فرد کوتوله مسخره ترین فردو براش داشت.چشماشو بست و سعی کرد تمرکز کنه.توی بازداشتگاه تک و تنها نشسته بود.باید به چیزای خوب فکر میکرد.الان حال دوستاش چطور بود؟
هنوز سه ثانیه از اینکه پلکاش بسته بود نمیگذشت که دو تا چشم جلوش اومدند.اخم کرد.چشمای کی رو داشت میدید؟چشمای کیو داشت تصور میکرد؟اونا خیلی آشنا بودن ولی نمیدونست کجا دیدتشون.چشمای تقریبا درشتی که میشد گفت به چشمای...به چشمای کی شباهت ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دی او نالید:خواهش میکنم قربان...من اصلا حوصله ی این یکی رو ندارم.
رئیس پلیس:دستور از بالاست کیونگسویا...نمیشه کاری کرد.
دی او:قربان...خواهش میکنم ی جوری درست کنید.من اصلا از این پسره خوشم نمیاد.
رئیس پلیس:کیونگسو.گفتم که دستور از بالاست.در ضمن کیو میخوام انتخاب کنم؟.تو تنها کسی هستی که میتونی به پسرا نزدیک بشی و از زیر زبونشون حرف بکشی.
دی او:ولی من...ولی من نمیخوام به این یکی نزدیک بشم.ازش بدم میاد.
سرشو پایین انداخت:بهم دستور دادن اگه این کارو انجام ندی از کار اخراجت کنم.
دی او :چ..چی؟بخاطر یکی دیگه میخواین منو از کار بر کنار کنین؟
مرد دیگه عصبی شد:میخوای برم برگه ی اخراجتو بیارم؟
آب دهنشو همراه بغض کوچیکش قورت داد.چرا آدما یکدفعه انقدر بی رحم میشدن؟
دی او:ب..باشه.

مرد از اتاق خارج شد.کلافه روی صندلیش نشست.بین این همه مشکل...باید کاری میکرد که به اون دراز نزدیک میشد.شقیقشو ماساژ داد و تا بتونه تمرکز کنه و نقشه بکشه.نقشه ای که بتونه اون درازو عاشق خودش کنه.شایدم فقط هوسشو زیاد کنه...هیچوقت به این فکر نمیکرد که کای مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته و با این کار میتونه وضعیت خطرناکی رو براش به وجود بیاره و صدمات جبران ناپذیری رو به روانش بزنه.


فلش بک

در اتاقو باز کرد و وارد شد.با دیدن دو تا فرد که همدیگرو بغل کرده بودند و یکی از اونا همسر خودش بود لبشو توی دهنش جمع کرد و محکم گازشون گرفت.دوست داشت مثل آدمای دیوانه جلو بره و محکم کریسو بکشه و بعد از دادی که سرش میزنه بگه که اون فقط ماله خودشه.
گوشه ی دیوار نشست و توی خودش مچاله شد.ی لحظه هم چشمشو ازشون بر نداشت.

چند دقیقه بهش خیره شد.چقدر آروم بود...برخلاف روز هایی که تو بغل خودش بود.
با فکر کردن به این موضوع قلبش درد گرفت.از خودش پرسید..چرا دارم مثل کسی که عاشقه رفتار میکنم؟من که عاشقش نیستم...چرا هر وقت اونو با ی نفر دیگه میبینم بغض میکنم؟چرا حسودی میکنم؟؟؟...من چم شده؟
جمله ی یسانگ توی گوشش پیچید "فکرشم نمیکردم انقدر عاشقش بشی."
یعنی...یعنی اینا علامت دوست داشتن بود؟یعنی سوهو داشت عاشق میشد در حالی که ازش متنفر بود؟

 ** ONE SIDED LOVE **Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang