Part 33

64 11 5
                                    

کمرشو به سختی صاف کرد و به غرغرهایی که میشنید بی تفاوت شد.اون یک سره حرف میزد.باید یکم به خودش فرصت میداد تا بتونه روانشو درست درمون نگه داره.
کای:آخه احمق هنوز یک روزم نشده اونوقت میخوای بلند بشی؟نمیفهمی حالت خوب نیست؟
دی او:من خوبم...کلی کار سرم ریخته.
کای:یعنی چی کار سرم ریخته!؟سلامتیتو ول میکنی میوفتی سر این چیزا؟
دی او:از کی تا حالا سلامتی من برات مهم شده؟
کای:فاک به من چه.گیر چه آدمی افتادیم!
با حرص گفت و اینبار دست به سینه و اخمالو به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت.پلیس کوتوله نمیتونست به این حالت کیوتش بخنده.انقدر استرس داشت که نمیدونست حتی چیکار باید بکنه.نمیدونست اگه کای با اون مرد رو به رو بشه چیکار میکنه اما صد درصد صحنه ی خوبی نخواهد بود.نفس سختی گرفت و از پشت میز بلند شد.
دی او:بریم.
کای:قراره جایی بریم؟
دی او:چیزی که الان باید ببینی اصلا خوشایند نیست.ازت میخوام آروم باشی و با این قضیه کنار بیای خب؟
کای:وات د فاک منظورت چیه!؟
دی او:چانیول و بکهیون توی اتاقک منتظرمان.فکر کنم از شایعات یک چیزایی فهمیده باشی.اینکه یک نفر از پرونده ی تو دستگیر شده.
کای:فقط شنیدم یکی که مربوط به منه و برام پاپوش دوخته...این چیزایی که داری میگی چه معنی میده؟
دی او:کسی که میخوای ببینیش...کسیه که میخواست بهت صدمه بزنه.همون کسی که کاری کرد بیوفتی زندان.

جونگین با دقت به حرفاش گوش میداد.کمی شوکه بود اما تلاش میکرد قوی به نظر بیاد.سرشو بالا گرفت و از روی صندلی فلزی بلند شد.چند بار پلک زد.مسلما وقتی اون آدم انقدر استرس داشت و از صورتش نگرانی میبارید و با اون وضع جسمی بدی که داشت بخاطرش بلند میشد و میخواست دنبال کاراش بره و ازش میخواست محکم باشه؛نمیتونست چیز خوبی باشه.باید خودش آماده میکرد.
دی او آروم به پشتش زد و به جلو راهنماییش کرد.زمانی که جلوی در اتاق بازجویی ایستاد حس کرد نفسش سخت بالا میاد.

دی او:محکم...باشه؟
کای:سخت ترین ضربه ای که خوردم جدا شدن از سهون و خانوادم بود.سخت تر که نمیشه میشه!؟
دی او:نمیدونم...شاید بشه.
ابرویی بالا انداخت.توقع شنیدن نه رو داشت و یا حتی یک لبخند نصف و نیمه.اما لحنش شوخی نداشت.حالا داشت یخ میکرد.پَس سرش خاطراتی رو یادآوری میکرد که نمیخواست بهش فکر کنه.
کای:کی‌اون جاست؟
دی او:بریم؟

لبشو گاز گرفت و منتظر شد.دی او درو باز کرد و به آرومی به جلو هلش داد.چانیول و بکهیون رو دید که با وارد شدنش نگاهشون رو بهش دادن و اون فردی که پشت بهش نشسته بود!
شوکه شد.جلوتر رفت.انقدر جلو که کنار بکهیون ایستاد و به قیافه ی مردی آشنا که بی خیال روی صندلی نشسته و بهش نگاه میکرد زل زد.چونش در حالی که میلرزید تکون خورد و صدای بم شدش توی اتاقک پیچید و با روانش بازی کرد.
کای:تو...کی هستی؟
آقای کیم:به من میگی کی هستم جونگیین؟
اون لحن صدا! اون چهره ی نزدیک بهش!اون طرز بیان جونگیین!...نه نمیشد.نمیتونست همچین اتفاق بیوفته.سرشو تکون داد.چشماش پر شدن اما نمیخواست اشک بریزه.نمیخواست باور کنه.
کای:ب...بابا!؟
آقای کیم خنده ی کجی زد.به صندلیش تکیه داد و پاهاشو با بیخیالی روی میز گذاشت و لم داد.
آقای کیم:پس شناختی!
کای:چطور..چطور امکان داره!؟
صورت بی روح مرد میانسالی که بهش زل زده بود شوکش کرد.بدنش بار دیگه لرزید و چشمای قرمزش بالا اومد تا دیگه نگاهش نکنه.لبای لرزونش به سختی جملات معنی داری رو کنار هم چید.
کای:برای چی؟...چرا من!؟بچت بودم!...چ..چرا؟..منو دوست نداشتی؟حتی یک ذره احساس پدر بودن توی وجودت نیست!؟
آقای کیم:آدما یک وقتایی توی بعضی از شرایط قرار میگیرن و مجبور به انجام خواسته هایی میشن که برای خودشونم خوشایند نیست...من مجبور شدم.الانم کاریش نمیتونم بکنم.
کای:مجبور شدی؟یعنی چی!؟...تو در قبال پول منو فروختی!
آقای کیم:این به نفع همه بود.
کای:من همه بودمممم!!؟؟؟
آقای کیم:هر کس دیگه جای من بود همین کارو میکرد.
نفسش بند اومد.قلب شکسته شدش با جمع آوری حرفایی که سرش خراب میشدن،با درد،محکم تر میکوبید.دمای بدنش افزایش پیدا کرد و گر گرفت.نمیدونست باید حرف بزنه یا نه.جملات توی دلش مونده بودن.
کای:من...هیچوقت از اینکه ترکم کردی ازت ناراحت نشدم.میدونی چرا؟چون دوست داشتم.ولی انگار تو هیچوقت...منو دوست نداشتی.شاید اصلا بچت نبودم!
صدای خشن و ولوم گرفتشو شنید و منفجر شد.
آقای کیم:اینطور نیست.
کای:پس چی!؟چطور میشه یک پدر بچه ی کوچیکشو ول کنه و بخواد بهش آسیب بزنه؟تو رسما منو فروختی و الان داری ازم سواستفاده میکنی!
آقای کیم:همش زیر سر اون آدم کوفتیه که تمام زندگی مارو داغون کرده.
مرد بزرگ دستشو روی میز کوبید و داد زد.براش مهم نبود بعدا ممکنه سرش چه بلایی بیاد ولی نمیخواست خودشو بدتر از این چیزی که هست جلوی پسرک جلوه بده.چشمای درشت شده و پر کای روش ثابت مونده بود و این اذییتش میکرد.نفس نفس زد و در حالی که کنترلی روی لرزش دستاش نداشت اونارو روی میز مشت کرد.
کای:کی؟...اون..کیه؟
آقای کیم:بسته...منو ببرید.
کای سرشو تکون داد و سمتش رفت.چشمای وحشت زدش روی پدرش ثابت بود و نمیتونست قبول کنه میخواد در بره.هر جور به مسئله نگاه میکرد جواب قانع کننده ای نمیدید.اگر خودش جاش بود تمام زندگیشو وقف میکرد تا به بچش برسه اما اون حرف از یک نفر دیگه میزد؟کای میتونست با دو دستاش خفش کنه و این باور رو داشت که میتونه.
کای :نه...نه!...حرف بزن.
یکی از سرباز ها جلوشو گرفت و مانعش شد.نگاه متعجبش بهش داد و دستاشو با ضرب آزاد کرد.
کای:نه...نه من باید بدونم.من باید...
دی او:کیم جونگین رو از اتاق خارج کنید.
کای:نه.نههه ولم کنید!من باید بفهمم اون حرومزاده کیه.نهههه ولم کنید!
پسرک از اتاقی که قلبشو درش جا گذاشته بود رونده شد.صدای هق هق هاش هنوز به گوش میرسید.میخواست فردی که باعث زندگی فلاکت بارش بود رو بشناسه.کی میتونست انقدر ماهرانه گند بزنه به کل خانواده؟کی باعث شده بود روی سگ پدرش بالا بیاد و حتی قید بچشو بزنه!؟

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now