part 42

48 12 1
                                    

سرشو به صندلی تکیه و به چشماش اجازه ی روی هم افتادن داد.حالات گنگی که به سمتش اومده بود گیج و خستش میکرد و حالا بعد از گذشت دو روز میتونست با خیال راحت‌ افکارو از خودش دور و کمی استراحت کنه.توی ماشین فقط لوهان و سهونی میموندن که بعد از گذشت ساعت های متوالی حتی به هم نگاه نمیکردن.شاید اینطوری بهتر بود.
سهون حالا طوری برخورد میکرد انگار اصلا اون مکالمات بینشون رد و بدل نشده و با اینکه به نفع هردوشون بود،کمی دلگیرش میکرد.واقعا ذره ای اهمیت نداشت که غرورشو زیر پا گذاشته؟
بکهیون با توقف ماشین از خواب بیدار شد.نگاه خواب آلودی به اطرافش انداخت و جلوتر از همه به سمت خونه رفت.بعد از چند دقیقه وقتی لباسشو عوض میکرد،چشمای خمارشو بهشون داد.رفتارشون عادی نبود.و عجیب تر از همه سکوت لوهان!اون پسر شر و شیطون آروم گرفته بود.ابرویی بالا انداخت.مسلما تا خودشون حرف نمیزدن چیزی نمیپرسید.اما کنجکاو بود که وقتی نبوده دقیقا چه اتفاقی بین اون دو افتاده!
چشمای عصبی سهون که به همه جا بود جز خودش و لوهان باعث شد بخواد بیخیال بشه.از جمع دونفرشون دور شد.بیشترین چیزی که میخواست خواب بود و سرش نمیکشید بهشون گوش بده.اگر چه مطمعن بود تا چند دقیقه ی آینده با توجه به سگ بودن الان سهون،دعواشون کل خونه رو میگرفت و به جای اینکه اوضاعو سرو سامون بده بدتر میکرد و نمیذاشت درست و درمون بخوابه.

سهون:بیا تا یه مدت دربارش حرف نزنیم.
لوهان:بیا کلا با هم حرف نزنیم.
سهون:کسایی مثل بکهیون وجود دارن که بعدا دلیلشو بخوان.نمیتونی هیمنطوری یهویی ارتباط قویمونو قطع کنی.میخوای چی بگی؟
لوهان:دعوا.طبق معمول.
سهون:باز برای چی؟
لوهان:مگه همیشه دعواهامون دلیل داره؟
سهون:البته که نه.
شونه ای بالا انداخت.‌جوابشو داده بود.از کنارش رد و وارد اتاق شد.خفه بودن هوای اطراف سهون نمیذاشت نفس بکشه.خودشو روی تخت پرت کرد و نفس بلندی گرفت.خسته و مغز آشوبش نیازمند کمی استرحت بود. لب هاشو به دندون گرفت.از گفتن حرفایی که اونجا بهش زده به شدت پشیمون بود و فاک واقعا نمیخواست اونطوری پیش بره.کاشکی میتونست برگرده و حرفشو پس بگیره.
نفهمید چقدر گذشته که پلکاش گرم شدن اما با تکون خوردن تخت چهرش درهم شد.لای یکی از چشماشو باز کرد و همون لحظه عرق سرد روی پیشونی بکهیونو دید.از جا پرید.
لوهان:فاک دوباره!؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تنش مثل بید میلرزید.یخ کرده بود.بدن مادرشو که روی زمین نشسته بود و کنارش،پاهای بلندی ایستاده بودن رو میدید.تلاشش برای پنهان نگه داشتن خودش تحسین برانگیز بود اما نه کافی!
وقتی در از جاش کنده شد،قبل از اینکه به اتاق برسن مادرش ازش یک قولی گرفت.اینکه هر اتفاقی افتاد از اونجا بیرون نیاد.حتی اگه همدیگرو برای همیشه ترک کردن نباید تا وقتی اونا اونجا بودن از زیر تخت بیرون بیاد و خودشو به بقیه نشون بده.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now