part 53

57 10 4
                                    

بکهیون:میخوام منو به اوه سهون برسونی.کمکم کن برنده ی بازی باشم.کاری که انجامش میدی همینه.مهم نیست چطوری.حقیقتا برام مهم نیست روندش چطوریه.فقط بهم خوش گذشته.

یک وقتایی یک حرفایی اونقدر دلتو به درد میارن که حتی نمیتونی اعتراض کنی.فقط سکوت میکنی و از درون میشکنی.یک وقتایی دوست داری جملاتی که میشنوی انقدر تلخ باشن که همون لحظه بشینی و گریه کنی.و فردا حتی چیزی ازش یادت نیاد!یک وقتایی دلت میخواد تمام بغض هات توی چشمات معلوم باشن.همون موقع ها که جسارت گفتن کلمه ای رو نداری.اما اون لحظه فقط یک‌ نگاه گنگ ازت باقی میمونه.
شاید الان باید روحشو خارج از جو زمین پیدا میکرد این حس دیگه واقعا متفاوت بود.زخمی عمیق حس شد و جمله ای وحشتناک شنید!
بکهیون:چیزی شده؟
چشماشو ازش دزدید و با قورت دادن بزاغش خودشو مجبور کرد بغضشو قورت بده و یک لبخند تلخ زورکی زد.
چانیول:نه...هیچی.
بکهیون:این کارو میکنی؟
چانیول:البته.
بکهیون:توقع بیشتری ازت داشتم.
چانیول:دفن شدن یک مشت احساسات که بهش توجه نمیشه زیاد هم اهمیت نداره.اگر یک داستان هیجان انگیز و رو به جلو بود...احمقانس که بخوام تورو به رقیبم برسونم و دیوانگیه که من این کارو بکنم...من دیدمت.اون شب توی پارکینگ بیمارستان توی ماشین‌!نمیخواستم به این باور برسم که از دستت دادم.ولی حُسن عاشق به دیوونگیشه...
بکهیون:میخوای کمکم کنی و بعد سرکوفتم بزنی؟
چانیول:نه...این فقط برام مهمه که تو خوب باشی.
بکهیون:یک پلن میخوام.چیزی که توش دلبری کردن نباشه...متنفرم.میخوام از همین الان تیر هامو به سمتشون پرتاب کنم.
چانیول:به سمتشون!؟
به نظر نمیومد منظور پسرک اینبار خودش باشه.همونطور که نقطه ی خیره و‌ متمرکز بودنشو به جای دیگه ای از خونه میداد،اخم ریزی کرد.اون برای حرفاش یک چیزی مد نظر داشت.
بکهیون:لوهان و سهون با همن.

ابروهاش بالا پرید.توقع این یکی‌ رو نداشت.از دعواهاشون اصلا چنین چیزی انتظار نمیرفت.حتی یک سرنخ کوچیک برای ربط دادنشون بهم ندید و حالا شنیدن این موضوع از زبون بکهیون میتونست عجیب تر باشه و به یک ضن قدیمی و مسخره بال و پر بده!همونی که فقط یک حرف بود و در واقعیت یک جمله ی ترسناک!
"سهون داره همه رو عاشق خودش میکنه."

بکهیون: حس زود گذر...لوهان خیلی زود تصمیمشو عوض میکنه.دلش زده میشه اون اصلا گی نیست فقط توی محیطی قرار گرفته که داره همچین احساساتی رو تجربه میکنه.
چانیول:از کجا میدونی؟
بکهیون:من باهاش بزرگ شدم طبیعیه اونو از خودش بهتر بشناسم.
چانیول:صبر کن ببینم الان میگی من رابطه ی اونارو خراب کنم!؟
بکهیون:نه...تو قراره منو به چشم بیاری.ما فقط نمیذاریم رابطشون محکم بشه.حس مسخرشون چند وقت بعد از بین میره چه فایده ای داره که الان باشه یا اون موقع!؟
چانیول:بیون!‌
بکهیون: چشم پوشی از علاقه ای که ازشون دیدم طبیعیه.این واقعی نیست و من میدونم چون هردوشونو میشناسم.این تصمیمیه که گرفتم.تو هم گفتی بهم کمک میکنی.
چانیول:تو از کجا میدونی اونا نمیخوان واقعا با هم باشن؟
بکهیون:اگرم بخوان....پس...پس من چی؟
چشمای ناباورش سمتش چرخید.دلش میخواست فحش های رکیکی که پشت لب هاشه رو بلند توی صورتش داد بزنه.چطور میتونست انقدر وقیح باشه؟اگر همچین اجازه ای به خودش میداد چطور به این فکر نمیکرد که اونم میتونه همچین نظری داشته باشه؟پس‌ اون چی!؟اونوقت خودش نباید به چانیول توجه میکرد!؟
چانیول:بذار زندگیشونو بکنن.
بکهیون:اینطوری داستان زندگیمون جذاب نمیشه.همیشه یک فتنه گر هست که داستانو میچرخونه و برای همین قهرمان وجود داره.اگه من مثل یک احمق میومدم پیش تو و میگفتم هی بیا با هم باشیم!...هر کی میرفت سر کار خودش دیگه...خب من اینجوری نمیخوام...یکم هیجان جالب و نیازه...هنوزم دیر نیست برای جدا کردن اونا از هم.
چانیول:فکر میکردم میشناسمت.ولی تو اصلا شبیه اون بیونی که دیدم نیستی.
بکهیون:شبیه مادربزرگ های بد تو فیلمام نه؟همونایی که محرک اصلی برای خراب کردن تمامی خاطرات قشنگن.میخوام بهتون نشون بدم آدم بد همیشه برعکس فیلم ها برنده میشه...همیشه دوست داشتم یکی از نقشاش باشم.
چانیول:این اخلاق اصلا بهت نمیاد.
بکهیون:مشکل من نیست بقیه باید باهاش کنار بیان.
چانیول:خودت میدونی این آدم بدی که داری نشون میدی نیستی...پس انقدر خودتو قوی و بدجنس نشون نده.
بکهیون:من همینم هیولا...باید بگم منو بد شناختی!

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now