part 35

50 11 1
                                    

لوهان:گندش بزنن من کلی دنبالت گشتم.کجا بودی؟چرا لباسای کای تنته؟
‎پسر قد کوتاه با تردید در حالی که به چشمای قرمز و وحشی دوست بچگیش زل زده بود گفت.با نادیده گرفته شدنش دهنش باز موند.هیچوقت بعد از اون‌همه سال کیونگسو رو اونطوری ندیده بود و ترجیح میداد اینبار دیگه چیزی نپرسه.ازطرفی سردرد وحشتناکی که داشت این اجازه رو بهش نمیداد که بخواد ادامه بده.
‎کای:گفته سر کارش یک اتفاق ضروری پیش اومده.بهم ریختس یکم بهش فرصت بدیم برمیگرده پیشمون...لباساش وقتی دیدمش خیس بود برای همین مال منو پوشیده.ما میخوابیم بچه ها...شب زود بخوابید صبح باید راه بیوفتیم.جنگل دم دم های صبح خیلی قشنگه.

‎کیونگسو از جلوی چشمایی که روش بودن دور شد و خودشو به اتاق رسوند.تختی که کای و لوهانو با هم روش دیده بود به دیدش اومد.بخاطر فکر به اونا به این وضع افتاده بود.باید خیلی زود این اتفاقات رو فراموش میکرد.این وضعیت خنده دار و روی اعصاب نمیتونست ادامه پیدا کنه.
‎روی تخت یک نفره دراز کشید.توی خودش جمع شد.حس خوبی از اتفاقی که افتاد نداشت.به هیچ عنوان نمیخواست کارشون به اینجا بکشه.باید راه حلی پیدا میکرد.همچین خاطراتی رو نمیخواست.نباید چیزهای تلخ و شیرین ازش به یادگار میموند.
‎با صدای در اتاق نفسشو برای چند ثانیه توی سینش حبس کرد.بوی پسرو شناخت.اون اینجا بود.به پهلو شد و سرشو سمت دیوار‌کرد.چشماش باز بود میدونست کای فهمیده هنوز بیداره.پسر با پرویت تمام روی تخت درست پشتش خوابید و پتو رو روی خودشون پهن کرد.اون به پشت دراز کشیده و دستشو روی سرش گذاشته بود.به سقف خیره و فکر میکرد.
‎کای:ازم ناراحتی؟...میدونم خط قرمز مشخص کردیم و من شکستمش.میدونم میخواستی دوست بمونیم و فکر میکردی من مثل بقیه نیستم و برای سکس نمیخوامت...اما حقیقت همینه.من قصدم فقط کمک بود نه چیز دیگه ای.
‎دی او:دمای بدنم میتونست جور دیگه ای بالا بره!
‎کای:من باهات نخوابیدم انقدر بزرگش نکن.
‎دی او:بزرگ کردن!؟...اینارو میگی دارم حس میکنم دیگه هیچ فرقی با اون حرومی ها نداری.
‎کای:دوست ندارم این حرفارو از دهن تو بشنوم.
‎دی او:من بچه نیستم.این حرفا قدیمیه.تو اینکارو کردی وقتی نمیتونستم از پس خودم بر بیام اینو میفهمی؟فاک حس دختر بچه هایی رو دارم که بهشون دست درازی شده!
‎کای:تو فکر میکنی من ازت سواستفاده کردم!؟من...من قسم میخورم اینطور نبوده!
‎دی او:نمیخواستم اینطوری بشه.نباید این اتفاق میوفتاد.
‎دستای پسر روی بدنش افتاد و بدن منقبض شدشو سمت خودش کشید.این شوکش کرد.تنها چیزی که تصورشو نمیکرد یک پسر شرمنده و پر از حس عذاب وجدان بود!
‎کای:من معذرت میخوام اگه اذیتت کردم.من...من واقعا فکرشو نمیکردم اگه اینکارو کنم بهت صدمه میزنم.قسم میخورم اگه میدونستم هیچوقت اینکارو نمیکردم.متاسفم که بهت حس بدی دادم چطور میتونم جبرانش کنم؟خودت گفتی منِ واقعی رو شناختی میتونی بفهمی نمیخواستم بهت صدمه بزنم نه؟میخوام بهت نشون بدم که حالا واقعا بخاطر کارم پشیمونم.
‎دی او:چرا برای هر کاری که میکنم و هر تصمیمی که دارم دودلم میکنی؟چرا؟دلیلت فقط همون بازی کوفتیه؟
‎کای:من واقعا متاسفم.حس میکردم این یک فداکاریه...نمیدونم واقعا اون لحظه با خودم چی فکر کردم.برای خودم خیلی سخت بود.من واقعا از همچین آدمی بودن متنفرم ولی...اینکارم درست نبود.دوستیمون.نمیخوام چیزی ازش تغییر کنه.نگران نباش هیچی تغییر نکرده.
‎دی او:نمیخوام دیگه به یادش بیارم.دستتو بکش.

 ** ONE SIDED LOVE **Où les histoires vivent. Découvrez maintenant