فلش بک چهارسال قبل
هنوز باورش نمیشد پدرش به همین راحتی حرفشو قبول کرده.فکر میکرد مثل این فیلما بهش گیر میده و ازش جدا میشه.
الان دو روز کامل از این قضیه میگذشت و پدرش هنوز بهش زنگ هم نزده بود.این عجیب بود چون پدرش قبلا ی لحظه هم براش آرامش نمیذاشت.کلا این دو روز تو فکر همین بود و کل کاراش عقب افتاده بود.در عرض یک ثانیه کل زندگیش عوض شده بود.دیگه نه خبری از دختری بود و نه خبری از زنگ های مداوم گوشی و نه پدرش که هر سه چهار باهاش حرف میزد که ازدواج کنه.پدرش این دو روز خونه هم نیومده بود و مادرش گفته که پدرش سرش شلوغه و بهش کاری نداشته باشه.و از رفتارای جدید مادرش میتونست بفهمه که پدرش همه چیزو بهش گفته.
دلش میخواست بمیره.واقعا اینکه به چشم بقیه اینجوری به نظر بیاد متنفر بود.اومد خودشو راحت کنه بدتر به همه چیز گند زد.پشیمون شده بود از اینکه بهشون گفته گی هست.در واقع دروغ گفته بود برای پایان دادن به حرفای مزخرف اما انگاری خرابکاری کرده بود...همه ی کارا روی هم انبار شده بودند.میخواست بشینه ولی اصلا تمرکز نداشت.دستشو سمت موهاش برد و بهشون چنگ زد.پوفی کشید و به برگه های سفید روبه روش که پر از مطلب بود خیره شد.
جونمیون:اااووووفففف...شماها رو چیکار کنم؟هنوز توی حال و هوای خودش غرق بود که صدای تلفن کنار دستش بلند شد.دست برد و برش داشت و نزدیک گوشش برد.صدای منشی توی گوشش پیچید.
منشی:آقای کیم...پدرتون تشریف اوردن.
از تعجب ابرویی بالا انداخت.بالاخره اومد.بدون صبر جواب داد:بگو بیان تو.منشی بعد از چشم کوتاهی تماسو قطع کرد و همزمان که تلفن رو سر جاش گذاشت در تقی خورد و باز و قامت پدرش در چهارچوب نمایان شد.لبخند کمرنگی روی لباش بود و این نمیتونست منظره ی خوبی برای جونمیون باشه.چون همیشه پشت همچین لبخندای آرومی ی طوفان وحشتناک بود.پس خودشو برای هر چیزی اماده کرد.
جونمیون:سلام پدر...بفرمایید.
اقای کیم:سلام پسرم...بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم..مهمن.
سری تکون داد و به طرف مبلا رفت و همراه پدرش روی یکی از راحتی ها داخل اتاق جای گیر شدن.پدرش که نشست شروع به مقدمه چینی کرد.
اقای کیم:ببین جونمیون...من این دو روز خیلی فکر کردم.
مکث طولانی کرد و باعث شد جونمیون بهش نگاه کنه. بعد از اینکه خودشم بهش زل زد ادامه داد.
اقای کیم:میدونی که اگه بخوام میتونم کل ارثیه ای که تا الان منتظرشی ازت بگیرم!
چین ابروهاش پیدا شدند.منظور پدرش چی میتونست باشه؟یعنی انقدر از حرفای اون روز عصبانی بود که الان داشت همچین چیزی
میگفت؟یعنی میخواست منصرفش کنه که دیگه گی نباشه؟
اقای کیم:ببین جونمیون...من ی تصمیم گرفتم که به نفع ماعه و هم به نفع شرکت.
چین ابروهاش غلیظ تر شدند.پدرش هر لحظه داشت گیج ترش میکرد.
اقای کیم:من از تصمیم ازدواجت عقب نمیکشم..تو باید ازدواج کنی...خودم یکی رو واست انتخاب کردم...دیگه نظرت هم برام مهم نیست.خودم میدونم دارم چیکار میکنم و تو دیگه حق اعتراض یا نظری نداری من انتخابمو کردم...همین ...الانم حاضر میشی بریم ببینیمش.
![](https://img.wattpad.com/cover/219198748-288-k888728.jpg)
ESTÁS LEYENDO
** ONE SIDED LOVE **
Fanficسرنوشت بیون بکهیون با عشقی اشتباه رقم خورده . عشقی به سهون که برای رسیدن بهش از بهترین دوستش یعنی پارک چانیول با دونستن علاقمند بودن بهش ، استفاده میکنه . آیا بکهیون میتونه زوج تازه به وجود اومده ی لوهان و سهون رو از هم بپاشونه و مهرشو به دل اون بن...