سهون:لی گفت فردا میاد؟
لوهان اخم کرد.از اینکه با اون پسر انقدر عادی حرف بزنه خوشش نمیومد.
لوهان:آره.
سهون:بهت چی گفت؟
لوهان:میشه انقدر سوال نپرسی؟
سهون:هی...انقدر خشن نباش!
لوهان از طرز حرف زدن دوستانه ی سهون جا خورد:نمیخوام بکشمتون...فقط ی مدت پیش من میمونین.
لوهان:بله دارم میبینم چجوری پیش شما موندیم.حتی الان نمیدونم مادرم داره از غصه چی میکشه!
سهون:درسته...من فکر میکردم همه مثل خانواده ی خودم بی خیالن.
لوهان زیر چشمی نگاهش کرد.منظورش چی بود؟
سهون:امشب نشد بریم بیرون...فردا که میریم میبرمت ی جا که بتونی زنگ بزنی.
لوهان دست به کمر شد.پشت چشمی نازک کرد.
لوهان:سوال دارم.
سهون منتظر بهش خیره موند و اون برای هزارمین بار پرسید.
لوهان:چرا اینکارو میکنی؟تو هیچوقت جواب نمیدی!
سهون:به موقعش...همه چیزو میفهمی.نمیتونی حجم این همه داستانو ی جا تحمل کنی.
لوهان:داستان؟منظورت چیه؟
سهون:داستان زندگی ما به هم وصله.نمیتونیم جداش کنیم.هر کدوم ما مشکل های عجیبی داشتیم.
لوهان:این چه ربطی به بودن ما اینجا داره؟
سهون:از این به بعد تو و بک روی تخت دو نفره میخوابین...فکر کنم اینطوری بهتر باشه.
سهون بعد از اخمی که کرد سوال لوهانو بی جواب گذاشت و رفت.
لوهان:نمیتونم...حجم این همه داستانو ی جا تحمل کنم؟
چشماشو ریز کرد.
لوهان:فاک این چی میگه!؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیمه های شب بود.بکهیون از خواب بیدار شده بود و وحشت زده به دور و اطرافش نگاه میکرد.توی بغل دوستش مچاله شده بود و میترسید هر لحظه هیولاش بیرون بیاد و بخواد اذییتش کنه.
لوهان:هی هی خواب بود...آروم آروم پسر.
نزدیکش کشید سرشو توی بغل گرفت.با ناراحتی سرشو سمت سهونی که از خواب بلند و نیم خیز روی تخت بهشون نگاه میکرد،چرخوند.
لوهان:بک..آروم باش اون فقط ی خواب بود...هووم؟
پسر موطلایی نگاهشو به لوهان داد.سرشو به طرفین تکون داد و بعد اطرافشو که تاریک بودن زیر نظر گرفت.
لوهان:هیچی اینجا نیست که بخوای ازش بترسی.چند دقیقه بعد بکهیون بعد اصرار های طولانی لوهان و حرفای آرام بخشش و خستگی که توی بدنش بود، سرشو روی بالشت گذاشت و آروم گرفت.
نگاه خیره ی سهون به اون دو تا بچه ی شونزده ساله بود.
نفس خسته ی لوهان نشون از کلافگی از موقعیتش میداد.پتو رو روی خودشون بالا تر کشید و بعد از بغل کردن دوست بچگی هاش،به سهون که روی تخت نشسته بود و به بکهیون خیره بود،زیر چشمی نگاه کرد و زیر نظرش گرفت.رفتارشو نمیفهمید.بعضی وقتا سرد و خشک بود،بعضی وقت ها عصبی و ترسناک،گاهی اوقات شوخ و بامزه.شایدم مغرور، متکبر و دقیق.
نمیتونست درک کنه ی فرد چندین نوع شخصیت داره.اون میتونست به چند نوع آدم تبدیل شه در حالی که خودش فقط ی نوع بود...لجباز و ی دنده!
نفس خسته ای کشید.فردا میتونست خیلی کارا بکنه. بهتر بود امشب خوب استراحت کنه.فردا روز سختی در پیش داشت.
ESTÁS LEYENDO
** ONE SIDED LOVE **
Fanficسرنوشت بیون بکهیون با عشقی اشتباه رقم خورده . عشقی به سهون که برای رسیدن بهش از بهترین دوستش یعنی پارک چانیول با دونستن علاقمند بودن بهش ، استفاده میکنه . آیا بکهیون میتونه زوج تازه به وجود اومده ی لوهان و سهون رو از هم بپاشونه و مهرشو به دل اون بن...