Part 29

100 17 12
                                    

بار دیگه به صورت پسر دست زد.تب داشت.احتمالا سرما خورده بود.به سهون که داشت پاشویش میکرد و مدام پارچه ی خیسو روی بدنش میکشید نگاه کرد.سرشو تکون داد.لوهان همیشه کله شق بود.چرا باید توی اون هوای پاییزی،توی روز سردش با یک لباس کوتاه توی زمین تنیس میرفت و ساعت ها بازی میکرد؟
حس کرد گلوش خشک شده.از جاش بلند شد و به بیرون رفت.ساعت طرف های سه صبح بود.با یادآوری حضور کسی توی خونه نگاهش به در بسته ای موند.اون توی اتاق مهمان خواب بود.خواست بی تفاوت عبور کنه اما صدایی مانعش شد.صدای ناله!...دقیق شد.درسته همین صدا بود.
شک داشت کسی دوباره به خونش اومده باشه.این صدا با اونی که قبلا شنیده بود تفاوت زیادی داشت.قدم های آروم و با احتیاطشو برداشت و به محض رسیدن به در خیلی آرون بازش کرد.سرشو داخل برد و سرک کشید.نمیخواست به پسری که روی تخت بود توجه نشون بده فقط میخواست چک کنه همه چی درست و سر جاش هست یا نه و اون صدایی که از اتاق میومد دقیقا برای چی بود!
تکون خوردن های مداوم پسر زیر پتو به چشمش اومد.نزدیک رفت تا اینکه بالای سرش رسید.تونست صورت عرق کردشو بیینه.دستشو با تردید روی صورتش گذاشت.چرا هیولا دوباره اون باند پیچی های مزخرفو باز کرده و گلوشو با اون بخیه های بزرگ در معرض دید قرار داده بود!؟
پوفی از کلافگی کشید و دستشو برداشت.اون یک احمق یک دنده بود.حتی بلد نبود نصف و نیمه از خودش مراقبت کنه.گوششو نزدیک صورتش برد و سعی کرد به چیزایی که زیر لب زمزمه میکنه گوش بده.شاید میتونست از بینشون چیزی بیرون بکشه.
چانیول:م...مام..مان...مامان..نه!

ابروهاش از هم فاصله گرفتن.به یاد داشت که سهون بهش گفته مادر پسر مرده و حتی بعضی از مواقع اونو یادش میره.
چانیول:ب..بک...بیون!
ابروهاش از شوک کوتاهی که بهش وارد شد کمی بالا رفت.مطمعن بود اسمی که شنیده اسم خودش بود.
قطره اشکی که از چشمای پسر خوابیده ریخت وتوی موهاش محم شد از نگاهش دور نموند.دست برد و اون رد خیسی رو با انگشتاش لمس کرد.اون اشک های دشمنش بود.پشت دستش به عرق سرد روی پیشونی پسر برخورد کرد.ابروهاش از هم فاصله گرفت.
چانیول:بک...بک نرو!
صدای پسر کم کم داشت اوج میگرفت.دستشو روی شونه هاش گذاشت تکون داد.بیشتر وبیشتر...صدای بم چانیول توی اتاق میپیچید و همش یک چیزو میخواست و مدام تکرار میکرد.که نره!تمام فریاد های کم توانش همین جمله شده بود.بعد از شدت دادن تکون دستش روی شونه ی پسربالاخره موفق شد اونو از کابوسش بیدار کنه و چشمای بادومی شکلشو باز و حواسشو به خودش جمع کنه.
پسر محسوس آب دهنشو محکم قورت داد.چشمایی که توی تاریکی رگه های قرمزش ناپیدا بودن رو به بکهیون داد.سر جا نیم خیز شد.قلبش تند میزد و سرش از تصاویر خوابی که دیده بود سوت میکشید.ناخواسته نزدیک پسر شد و بدن کوچیکشو محکم توی بغلش کشید.دستای شوکه ی بکهیون نتونست از شونه هاش دور شه.
چانیول:بهت گفتم نرو!
برای بکهیون سخت نبود بفهمه داره درباره ی خواب بدش حرف میزنه.مبهوت اون بدن خیس و گرم بود .چانیول عقب کشید.کف دستاشو دور صورت کوچیک پسرک موطلایی قاب کرد.با همون فاصله ی کمی که باهاش داشت با چشمای پر از ترس بهش زل زد.اون صورت نزدیک باعث میشد بکهیون نفس هاشو گم کنه.
چانیول:بهم بگو خوبی بک!
نمیدونست جوابشو چطوری داده که پسر نفس راحتشو توی صورتش خالی کرده.فکرش درگیر اسمی که بدون اضافه کردن چیزی از دهن پسر بیرون اومده،بود.چطور جرعت میکرد غیررسمی صداش بزنه؟اونم بارها و بارها!
با نزدیک شدن پسر و برخورد کوتاهی از لباش روی پیشونی داغش شوکه شد و عقب کشید.اما قبل از اینکه بتونه واکنش درستی بده بدنش توی بغل پسر فشرده شد.اون آغوش بزرگ گنگ کننده و دلهره آور بود.شاید بدن هاشون بهم میومد اما لعنت بکهیون خاطره ی خوبی باهاش نداشت!

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now