Part 28

106 18 13
                                    

کای:میتونی دوباره اینکارو بکنی؟
دی او:از من همه کاری برمیاد.
کای:الان جدی هستی دیگه آره!؟
دی او:میخوای شوخیش کنم!؟...اوردن لوهان اینجا برام زیاد سخت نیست.فقط یک تماس و یکم پارتی بازی.
جونگین با نگاهش میتونست چشم های حسودشو به وضوح بینه.حسود بودن دی او کامل به چشم میومد.اما اهمیتی براش نداشت.اون داشت کارایی میکرد که به نفعش بود.میتونست با این موضوع کنار بیاد.
کای:کی ؟
دی او:چند تا کار هست باید انجام بدم...بعدش میریم بیرون.نمیخوام لو بیاد اینجا.میشه یک مرخصی چند روزه.اگه مشکلی پیش نیاد همه چی درست میشه.
کای:تا شب تموم میشه؟
دی او:نمیدونم...تو نقاشی هاتو جمع کن بعدا به اون خوشگله نشون بدی.
پسر کوتوله با پوزخند کنار لبش گفت و میمیک صورتشو زیر نظر گرفت.میتونست پشت چشمایی که شوق توش پنهان بود رو به خوبی مشاهده کنه.
فردای اون روز وقتی دوباره از زندان بیرون زد و برای دیدار شیومین به بیمارستان رفت ،پسرک آشنا توی راهروی بیمارستان به توی میدان دیدش قرار گرفت. سر خم شده ی لوهان و شونه های افتادش و اون خستگی توی چشماش برای یک پسر بچه ی شونزده ساله زیادی بود.رنگ و روی پریده و اون دستای مشت شدش برای کسایی که میدیدنش جای سوال بود...که اون بچه چشه؟
چشمای کای ریز تر شد.اخماش در هم رفت.حال و روز پسر خوب به نظر نمیرسید.میتونست از گوشه ی چشم دی اویی که متعجب بود رو بینه.
کای:مریضه؟بهم نگفته بودی.
دی او:نه مریض نیست.
کای با اخم های درهمش به پسر نزدیک شد.رو به روش قرار گرفت.سر لوهان بالا اومد و برای چند ثانیه گیج نگاهش کرد.دستای سردشو بین دستای بزرگ و گرمش گرفت.اجازه داد مغزش اونو بشناسه.
لوهان:اوه...کای.
کای:اینجا چیکار میکنی؟
به سختی لبخند بی جونی به لباش داد.کل روزشو توی بیمارستان گذرونده بود و وقتی اون مواد قوی به بدنش تزریق شد حس میکرد دیگه توانی براش نمونده.سکندری خورد.
لوهان:نه...هیچی نیس...همه خوبن.منم خوبم.
کای:چی داری میگی!؟مطمعنی حالت خوبه؟سهون کجاست؟
لوهان بی جون خندید و دستای کایو متقابلا فشرد.میخواست جوری رفتار کنه تا اونارو مشکوک نکنه.لبلس توی تنش به اندازه ی کافی شک برانگیز بود.
لوهان:اونا خونن... سرماخوردگی مختصرداشتم و بخاطر میگرنم یکم اذییت شدم. برای همین اومدم اینجا..چیزی نیست.
دی او:بهم نگفته بودی میگرن داری!؟
لوهان:چند وقتی میشه هیونگ.جای نگرانی نیست.
کای:سهون نمیتونست پیشت بمونه؟چطور انقدر بی ملاحظس!؟
لوهان:هی هی انقدر تند نرو..من اصلا بهشون نگفتم.نمیخواستم بدونن...اونا خیلی بزرگش میکنن.تا یک ساعت دیگه میرم...شما چرا اینجایید؟شیومین هیونگ؟
قبل از اینکه بزاره کای سرزنشش کنه ازشون سوال پرسید.مشتشو فشرد و تمام تلاششو کرد تا پلکاش خمار دیده نشن.
دی او:اره...شیومین.
لوهان:میشه..بهش نگید من اینجام؟به سهون میگه و باز اونا سرم غر میزنن.
کای:باشه.

موقع برگشت از بیمارستان ،دیر وقت شده بود.کای میخواست به خونه ی خودش برگرده و دی او با عصبانیت بهش تذکر میداد که باید کنارش باشه و حق نداره جایی بره.مای نتونست مقاومت کنه.اون به لطف پسر جلوش بیرون بود و با عصبانی کردنش امکان برگشت به زندان و ملاقات درست و درمون لوهان ازش گرفته میشد.
توی اون خونه ی گرم و نرم حس معذبی داشت.اون پیرزن اصلا شبیه مادرش نبود اما حسو حالی که بهش میداد باعث میشد ته گلوش فشار بدی رو متحمل بشه.اون هم دلش یک خانواده میخواست.
سر میز شام پیرزن براشون غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود.انگار از وجود مهمان جدید خوشنود بود.
خانم دو:کیونگسویا...عروسی دخترخالت نزدیکه.براش آماده ای؟
سرش به سرعت بالا اومد.لقمه ی توی دهنشو بریا چند ثانهی نجوید.به پسر قد کوتاه خیره شد.کیونگسویا! ؟اون نگفته بود اسم دوم داره!؟
دی او:میدونم.از قبل با جکی رقصو هماهنگ کردیم.فقط لباس ها مونده.
آقای دو:موهاتو کوتاه کن.نمیخواد رنگشون کنی...صورتی یا آبی اصلا مناسبت یست.
غذا توی گلوی کای پرید.به سرفه افتاد.به لیوان آبی که سمتش گرفته شد چنگ زد و یک نفس سر کشید.ذهنش درگیر شده بود.رنگ آبی!؟ خانوادش میدونستن این رنگ مو چه معنی داره؟
لیوانو روی میز گذاشت و نفس عمیقی گرفت.به پسر که چطور بهش چشم غره میرفت زل زد.یکم کرم ریختن میتونست جالب باشه.
کای:کیونگسویا...چرا صورتی!؟
پسر قد کوتاه صندلیشو عقب کشید.بعد از تشکر کوتاهی میزو ترک کرد.عصبانی بود.همینو کم داشت که پسرزندانی به بازی بگیرش.
کای به اتاق برگشت.لباسای دی او رو پوشید و دی او نمیدونست چرا پسر مدام نفس های عمیق میکشه.

 ** ONE SIDED LOVE **Donde viven las historias. Descúbrelo ahora