Part 30

74 14 12
                                    

فلش بک دو سال قبل

دستی به گردن دردناکش کشید و ناله ای زیر لب کرد.به بالشت سفت زیر سرش عادت نداشت و کم کم داشت بدخواب میشد.سر جاش نشست و همونطور که توی تاریکی گردنش ماساژ میداد صبر کرد تا چشمش به تاریکی اطرافش عادت کنه.نگاهشو به همسر کوچیکش که خوابیده بود داد.احتمالا بعد از اون همه تمرین خسته شده بود.دستشو از روی گردنش برداشت و دوباره دراز کشید.اینبار سرشو روی بالشت کنارش گذاشت و اون موجود کوچیک رو از پشت توی بغلش کشید.
سوهو تکون کوچیکی خورد و کمی جا به جا شد.چند بار لبشو بازوبسته کرد و مزه ی بدی توی دهنش پیچید.گلوش تلخ شده بود.شاید بخاطر اون مشروبی که آخر شب نوشیده بود حالا طعم بدی رو تحمل میکرد.
کریس:بوی گند میدی.
با لحن خواب آلویی گفت و چشمای سوهو رو نیمه باز کرد.غر زد.
سوهو:چی زر زدی؟
کریس:برو حموم.
پسر کوچیک تر دست کریس رو از روش پس زد.خودشو خم کرد و موبایلشو برداشت.میخواست ساعت رو چک کنه.البته که بدنش تمیز بود و کریس فقط نق میزد.
سوهو:دیوانه ای!؟ساعت چهار صبحه من برم حموم چیکار کنم؟
کریس:پس بخواب.
دستایی که دوباره میخواست بغلش کنه رو از همون بالا کنار زد.
سوهو:میتونی بهم نچسبی کَنه...اینطوری بوی گندمو حس نمیکنی.
خندید.همونطور که چشماش بسته بود نیم خیز شد و بعد از اینکه درست بالا سرش قرار گرفت وزنشو روش انداخت.به وول خوردن و غر زدناش اونم اول صبح خندید و سرشو کنار گردنش فرو برد.سوهو به شونش میزد و حرص میخورد.اون مسخره بازیا این وقت صبح دیگه چی بود!؟سوهو:بلند شو فاک دارم خفه میشم!
کریس:بسته دیگه.
پسر کوچیک تر وقتی خواست محکم تر به شونش بکوبه با حس لبای نرمی روی گردنش به خودش لرزید.قرار نبود بوسه ای در کار باشه.صداشو کمی بالا برد.
سوهو:نمیخوام.همین الان تمومش کن.خنده داره بگم ولی نمیخوام پست بزنم...بسته.
ولوم صداش با رسیدن به آخر جملش بالا رفت. چشمای پر از تردید و دلخورش بهش دوخته شد.همون حس پس زده شدنی که ازش حرف میزد داشت دیونش میکرد.نگاهشو ازش گرفت.وزن بدنشو از روش برداشت و پشت بهش روی تخت دراز کشید.
همیشه همین بود.درست از اون زمانی که خودش گفته بود.درسته.اون آخرین روز واقعا آخرین روز بود!یک سال بعد از اون اتفاق لیدرش روز به روز ازش دور تر و سرد تر شد.این موضوع روحشو میسوزوند.مطمعنا اگه همینقدر پافشاری هم نمیکرد سوهو کاملا از پیشش میرفت.این وحشت زدش میکرد.اسم یسانگ توی خونه ی جدیدشون که نزدیک چهارماه توش بودن زیاد برده نمیشد.اما صدای زنگ تلفن که با همسرش حرف میزد همیشگی بود.زمانی میتونست خنده هاشو ببینه که داره با اون حرف میزنه.از کجا باید میفهمد اون خنده های زیبا زوری هستن و یسانگ بهش میگه بخنده تا کریسو بیشتر حرص بده!؟
خواب پسر کوچیک تر رسما پریده بود.از جاش بلند شد.نمیخواست اونجا بمونه.با شنیدن حرفی که کریس با حرص گفت شوکه شد.دهن باز کرد اما جوابی براش نداشت.
کریس:معشوقت خوابیده الان نمیتونی بری پیشش...ولی اگه برات وقت داشت سلام منم بهش برسون.بهش بگو خوب تونسته مخ همسر منو بزنه.حرومزاده.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now