e1

1.8K 220 69
                                    

وانگجی شش ساله زیر میز توی خودش جمع شده بود و وحشت زده دست هاش رو روی گوشش فشار میداد...

پدر و مادرش...
دوباره با هم دعوا میکردند...

اشک هاش روی گونه هاش راه افتادند...
ترسیده بود...
صدای شکستن وسایل رو میشنید...

همون موقع بود که برادرش اونو توی بغلش کشید و محکم با دست هاش گوش های وانگجی رو گرفت...

وانگجی کمی اروم شد...
به برادرش نگاه کرد...
شیچن لبخندی بهش زد...
وانگجی هم لبخند کوچیکی زد....

اما همون لحظه صدای بلند شکستن چیزی اونو از جا پروند و باعث شد گریه رو از سر بگیره...

بعد از چند دقیقه همه چیز اروم شد...

شیچن دست هاش رو از روی گوش های وانگجی برداشت و اشک هاش رو پاک کرد و گفت
-تموم شد..‌. بیا بریم بیرون...

و بعد دست وانگجی رو گرفت و از زیر میز بیرون اومد‌...

همون موقع مادرشون رو جلوی خودش دید‌...
شیچن اروم پرسید
-مامان ... چی.. شده؟

اما مادرشون جوابی نداد.. فقط دست شیچن و وانگجی رو از هم جدا کرد و دست شیچن رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید...

وانگجی گیج شده بود... اما با دیدن چمدون توی دست دیگه ی مادرش...
اشک هاش دوباره روی گونه هاش راه افتادند...

دنبال مادرش که عملا برادرش رو با خودش میکشید دویید و دستش رو به طرفشون دراز کرد و صداشون زد
-ماما! برادر!

وانگجی چشم هاش رو توی اتاقش باز کرد درحالی که دستش به طرف سقف دراز شده بود...

دوباره...
همون کابوس...

دعواهای پدر و مادرش بد بود اما... اینکه اونجوری اونها رو از هم جدا کردن‌....

سرجاش نشست و دستش رو روی چشم هاش گذاشت و بی صدا اشک ریخت..
دلش برای مادر و برادرش تنگ شده بود...

از اون روز... دیگه نه اونها رو دیده بود و نه درباره شون از کسی چیزی شنیده بود...

صدای الارم موبایلش اونو از فکر و خیال بیرون کشید‌..
دستش رو دراز کرد و اونو برداشت و الارم رو قطع کرد...

وقت مدرسه بود...

اروم از تختش پایین اومد و اونیفرمش رو برداشت...
درحال بستن کرباتش بود که در اتاقش زده شد
-بیا تو...

شخصی وارد اتاقش شد و گفت
-ارباب جوان... صبحانه حاظره...

وانگجی نفسش رو فوت کرد و گفت
-نمیخورم... به راننده بگو ماشینم رو حاظر کنه...

خدمتکار تعظیمی کرد و بیرون رفت...
وانگجی هم نگاهی به خودش توی اینه انداخت و راه افتاد...

switch lifeWhere stories live. Discover now