Fata Morgana - 03

183 48 34
                                    

رسیدن به ایتالیا و ونیز رویایی، هوش و حواس را از سر سه یون برده بود. خودش هم نفهمید چه طور با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد و کلید اتاق را گرفت و حتی اگر از او می خواستند نمی توانست به یاد بیاورد چه طور از آسانسور در آمد و در را باز کرد. با دیدن پنجره هتل که رو به منظره فوق العاده غروب و البته آب باز می شد به سمت آن دوید و اطرافش را از نظر گذراند. ذوق زده به سمت تخت برگشت و رویش نشست و مشغول تقسیم موهایش شد تا آنها را ببافد.

جیمین که از هیجان سه یون به وجد آمده بود پشت سرش نشست و دسته های مویش را از دستش بیرون کشید و همان طور که مشغول بافتنشان بود گفت: «این قدر خوشحالی؟»

- فکر کنم سونگ یون کل آمارمو بهت داده باشه دیگه چرا می پرسی؟

جیمین خنده ای به دلخوری اش کرد و موهای بافته شده اش را جلو برد تا سه یون با کشی که دور مچش بود آن را ببندد.

همان لحظه سه یون از جا پرید: «بریم بیرون» در آن لحظه سه یون با موهای بافته شده، شلوار کوتاه جین و تونیک استخوانی رنگ آزادی که به تن داشت مثل دختر بچه ای لجباز شده بود و همین جیمین را به لجبازی و سر به سر گذاشتن تشویق کرد: «من خسته م»

- خودتو لوس نکن. کل راه توی هواپیما خوابیدی

- هنوزم خوابم میاد

- خوب، باشه! میرم مخ یک اوپای ایتالیایی خوش تیپ خوش هیکل مو زیتونی چشم سبزو می زنم که بچه بازی در نیاره

جیمین از تاکیدی که روی اوپا داشت قهقهه ای زد و از جا بلند شد: «تو بردی!» و اجازه داد سه یون جلوتر از او از اتاق بیرون برود. به محض خروج از هتل، جیمین مشغول عکس گرفتن از منظره شد. برعکس سه یون تنها سعی می کرد مناظر زیبای غروب روبرویش را به خاطر بسپارد. جیمین با خنده صدایش زد: «خانم جین سه یون، اگه امکان داره یک نگاهی به این دوربین بدبخت بکنین!» لحظه ای که سه یون با خنده به سمتش برگشت بلافاصله عکس گرفت و بی آن که به سه یون اجازه دهد باز هم مشغول تماشای آن غروب رویایی شود انگشت هایش را بین انگشت های سه یون لغزاند، دستش را کشید و به سمت قایق برد. سه یون با خنده پرسید: «کجا میریم؟»

- شام!

سه یون تنها لبخندی زد و کنار جیمین ایستاد تا قایق به سکو نزدیک شود. قایق به فاصله یک قدمی از سکو ایستاد و قایقران چیزی به ایتالیایی گفت که باعث شد سه یون نامطمئن نگاهی به پله های روبرویش کند. چشمان جیمین نگاه نامطمئن سه یون را تا کفش های عروسکی اش دنبال کردند. کفش هایش به حدی تخت بود که به محض پا گذاشتن روی آن پله آخر حتما خیس می شدند. با لبخندی شیطنت آمیز به سمتش رفت و روی دست بلندش کرد و به سه یون اشاره کرد دستش را دور گردنش حلقه کند. سه یون لجوجانه گفت: «بذارم زمین. خودم می تونم»

جیمین در جوابش بی آن که به غرورش صدمه ای بزند گفت: «می دونم، خودم می خوام»

و انگار همین یک جمله مخالفت سه یون را در هم شکست که آرام گرفت و اجازه داد جیمین او را از پله ها پایین ببرد و سوار قایق کند. منظره اطراف، با آن معماری خاص ایتالیایی بیش از حد زیبا بود. سه یون محو نمای آجری ساختمان هایی بود که از میان آنها می گذشتند و تا یک فوت خیس بودند. قایقران که متوجه شده بود آنها برای گردش آمده اند شروع به توضیح نام خیابان و پیشینه ی آن کرد. جیمین نگاهش را به سه یون دوخته بود که با دقت به حرف های قایقران گوش می داد و با خود فکر کرد که اگر به جای دنیای واقعی در انیمیشنی بودند چشم های سه یون حالا به شکل قلب درآمده بود. برق شادی در چشمان سه یون انگار جرقه شادی را در قلب خودش می زد. باور کردنی نبود که این جا خبری از آن سه یون جدی که تمام حرف ها و رفتارهایش حساب شده بود نبود. آن چه روبرویش می دید دختری هیجان زده از مسافرتشان بود. لب هایش به لبخندی باز شد: «چی میگه؟»

MirageWhere stories live. Discover now