- باورم نمیشد باهام تماس گرفته باشی
سه یون جوابی به هیجان جه جون نداد. بی حوصله نگاهش را اطراف کافه گرداند و دوباره خیره به جه جون سر جایش نشست. دقیقا نمیدانست چه حسی به این ملاقات داشت؛ ضروری، اما ناخوشایند به نظر میرسید؛ مثل یک داروی تلخ. آن چه مسلم بود، دیدن قاتل پدرش آزارش میداد.
- چی سفارش بدم؟
- برای خوردن این جا نیومدم
- میدونم... مربوط به هیون جوئه، درسته؟
سه یون دست به سینه به عقب تکیه داد. شاید پیش از این میتوانست ادعا کند میداند چه در سر این مرد میگذشت، اما مطمئن بود حال این ادعا نمیتوانست بیش از این دور از حقیقت باشد. سالها از شناختش نسبت به این مرد گذشته بود و از طرفی زندان هم چندان با او مهربان نبود. با این که خودش با او تماس گرفته بود، نمیدانست هدف جه جون از این جا آمدن چه بود.
- سه یون
از خلسهاش خارج شد و با کمی خم شدن به جلو شروع کرد: «چند روز پیش یه دختر دیوونه رو دیدم، دختر دیوونه و معصومی که با زندگی کثیف من و تو آشنا نیست! بهم گفت شاید احساسی از طرف تو نسبت به من در میون بوده که تا ازدواج پیش رفتی.»
دستش را بالا آورد تا مانع صحبت کردن جه جون شود و ادامه داد: «برام مهم نیست ماهیت اون احساس چیه... عذاب وجدان... احساس مسئولیت... دلسوزی... یا هر چیز دیگه ای... نمیخوام هم چیزی دربارهش بشنوم»
- چی می خوای؟
بر خلاف آن چه سه یون دربارهاش فکر میکرد، او سه یون را از بر بود. آن ناآرامی در نگاه سه یون نشان میداد دیدنش چه قدر سه یون را عذاب میدهد و برای همین سعی کرده بود بحثشان را به یک بده بستان ساده محدود کند. به هر حال، او هم برای همین این جا آمده بود؛ کمک به سه یون، به هر شکل ممکن.
- من پارک هه ریون رو میشناسم... اون با وعدهی پست مدیریتی بعد از انتصاب هیون جو راضی نمیشه... آدم حسابگر و محتاطیه و از ریسک خوشش نمیاد... این یعنی هیون جو یه پول حسابی بهش داده... منبع پولش کجاست؟
- هولیگان
سهیون عصبانی به عقب تکیه داد و گفت: «کره واقعا کشور خوبیه! خلاف، قاچاق، رشوه، حتی قتل، بعد چند سال زندان میان بیرون و به زندگی نکبت بارشون ادامه میدن»
- رئیس هولیگان هنوز آزاد نشده
- پس...
- هیون جو خود هولیگانه
- منظورت...
- درسته، پلیسها همه رو دستگیر کردن، اما شبکه هولیگان از بین نرفته، بچههایی که واسه روزی سه وعده غذا گیر این جور آدمها میافتن، زنهای بی خانمانی که فقط واسه یه سرپناه هر کاری میکنن... هیون جو شبکه رو دست گرفته
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...