۳ ژوئن ۲۰۰۵
بعضی عادت ها ترک نشدنی به نظر می رسیدند؛ مثل رفتن هر روزه ی کیم سوکجین به شرکت و انتظار برای پایان ساعت کاری پدرش برای بازگشتن به خانه. حال گرچه کودکی نبود و نوجوانی بود که می توانست خودش را به خانه برساند و حتی تا زمان رسیدن پدر و مادرش از پس کارهای خودش بربیاید، همچنان رفتن به شرکت و سرک کشیدن در دفتر کارکنان را ترجیح می داد.
آن روز هم این عادت او را به پارکینگ شرکت و سرک کشیدن در مدل ماشین های کارکنان کشاند. مسلما در آن پارکینگ نمی توانست به اندازه نمایشگاه خودرو، مدل های جدید و به روز ببیند، اما او به همین هم قانع بود. حتی به دیدن ون مدل قدیمی که مشخص بود بارها و بارها تصادف کرده و رسیدگی چندانی دریافت نکرده است.
با این حال آنچه که در آن ون در انتظار سوکجین ۱۳ ساله بود، نه ظاهری حوصله سربر، بلکه چیزی بود که یک فیلم اکشن را هیجان انگیز می ساخت. گرچه مطمئن نبود تجربهی ربوده شدن چندان هم هیجان انگیز باشد. به خصوص با وجود دستی که روی دهانش نشست، دست دیگری که دور بدنش حلقه شد تا او را از هر حرکتی بازدارد و نبضی که درست در سرش میتپید؛ برای لحظه ای حتی نفس کشیدن را هم از یاد برده بود.
نه، این به هیچ وجه شبیه آن فیلم هایی نبود که روزهای تعطیل به همراه پدر و مادرش در حین خوردن پاپ کورن به تماشایش می نشستند. چون اگر بود، باید میتوانست حواسش را جمع صداها کند. تشخیص دهد که آدم رباها چند نفر هستند و با چالههای مسیر و پیچهایی که ون طی میکرد، مسیر را تشخیص دهد و حتی با شمردن ثانیهها، مسیری را که با سرعت مجاز در شهر طی میکردند، طبق فرمولهایی که تازه در کلاس فیزیک خوانده بودند، بسنجد اما موفق نشد. تمام آنچه که در ذهنش می گذشت، آرام کردن تپش وحشتناک قلبش و یافتن اکسیژن کافی پیش از خفه شدنش بود.
لحظه ای که ون توقف کرد حتی نمی دانست چند دقیقه یا ساعت گذشته است. تمام دقایق پیش را با مرور سناریوهای مختلف طی کرده بود. گزینه ای که کمتر از بقیه ترسناک بود، نتیجه اش به همان اندازهی سایز گزینه ها ترسناک به نظر می رسید. اگر آنها قصد اخاذی از پدر و مادرش را داشتند هم نتیجه تغییری نمیکرد. چون مطمئن بود مبلغی که آنها درخواست می کنند، خارج از توان پدر و مادرش است. همین چند شب پیش صحبت های پدرش با عمه اش را شنیده بود که به او توضیح میداد به خاطر جابهجایی خانه، مجبور به پرداخت قسط و قرضهایش است و نمیتواند کمکی به او بکند و اگر نمی توانست کمک ناچیزی به عمه اش کند، محال بود بتواند باجی را که می خواهند پرداخت کند. در نتیجه فرض این که آنها قصد اخاذی داشتند، با این که آنها ترافیک اعضای بدن را انجام می دادند، هیچ تفاوتی نداشت.
بی اختیار به همان سمتی که هلش می دادند، حرکت می کرد. حال که ذهنش برای پردازش فرضیه های مختلف کار می کرد، می توانست مسیری را که طی میکردند، تشخیص دهد. به خصوص که با لجاجت سعی در توقف داشت و فشارهای محکم آنها بر تمام هیکلش مسیر نه چندان پیچیده را به او می فهماند. اما تمام این داده هایی که به ذهنش سپرده بود، بدون دیدن مسیر، بی فایده به نظر می رسیدند.
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...