بوی ذغال و آتش هنوز در حیاط احساس می شد. هنوز طنین صدای شاد و پر انرژی عمو، زن عمو، مادرش، سوجون، سونگ یون، جی هیون و جیمین در حیاط باقی مانده بود؛ شاید هم این تنها خیال سهیون بود. صدای ذهنش را که میخواست او را به خاطر نابود کردن این جمع صمیمی به مدت بیش از دو سال سرزنش کند، پس زد و مشغول قدم برداشتن به سمت تاب شد. برایش باورپذیر نبود که بتواند بعد از آن دوش آب گرم و دراز کشیدن کنار مادرش، از آغوش مادرش بیرون بیاید و مشغول قدم زدن در حیاط شود، اما در قفسه سینه اش احساس خفگی می کرد و راه چاره ای جز هوای آزاد برای آن نمی شناخت.
روی تاب نشست و نگاهش را دور حیاط نه چندان بزرگ اما سرسبز گرداند. پلکهایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید تا از بوی سبزه ها و سکوت نسبی شب که هیچ چیز جز صدای نسیم و جیرجیرک ها آن را بر هم نمی زدند، لذت ببرد. سبک شده بود؛ به اندازه بر زمین گذاشتن کوله باری صد ساله از گناه سبک شده بود، در حدی که کافی بود چشمانش را ببندد تا روحش همچون بادبادکی بدون نخ، در آسمان پاک و سرمه ای رنگ حومه شهر به پرواز دربیاید.
همان طور که غرق در افکارش بود، صدای قدم هایی را شنید که روی چمن ها به سمتش حرکت می کردند. پلک هایش را باز کرد و با لبخند پذیرای جیمین شد که نسبتا معذب زمزمه می کرد: «میخواستم باهات حرف بزنم»
برق نگاهش حالت چهره جیمین را که برخلاف همیشه، خجالت زده، یا ترسان نبود، شکار کرد. روی تاب خودش را کنار کشید تا جا برای جیمین هم باز شود و جیمین، مردد این دعوت را پذیرفت. سه یون به محض نشستن جیمین روی تاب حرکتی به آن داد و لحظه ای بعد، تاب با سرعت آرام و دل نشینی به حرکت درآمده بود. جیمین لحظه ای بعد سکوت شب را شکست: «میشه بپرسم چیو بردن؟»
سه یون نگاهش را به دل سیاهی آسمان شب در دوردست دوخت و زمزمه کرد: «هر مدرکی که برای متهم کردنشون داشتم» جیمین لب گزید، با این حال اثری از آن لحن وحشت زده ای که سه یون انتظار داشت، در جملاتش احساس نمی شد: «نمیشه پسشون گرفت؟»
- میشه، اما عنصر غافلگیری رو از دست دادیم... می تونی این طور فکر کنی که دیگه هیچ مدرکی نداریم. اگه هر کدوم از این کارت ها رو، رو کنم، اون ها دهها کارت برای بی اثر کردنش درست کردن.
جیمین سرش را به علامت تفهیم تکان داد و ذهنش به دادستانی پر کشید. اخم هایش را به نسبت جدیت بحث در هم کشید و برای سوال دیگری که از لحظهی دیدن دادستان در اتاق بازجویی در ذهنش لانه کرده بود، مقدمه چینی کرد: «توی دادستانی، بازپرس حرف از شاهدی می زد که اون شب درگیری من و پدرم رو دیده»
سه یون سکوت کرد و اجازه داد جیمین در این وقفهی پیش آمده افکارش را مرتب کند. جیمین لحظه ای بعد ادامه داد: «این همون کسیه که پدرم می گفت تعقیبش می کرده؟»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...