chapter 41

322 60 0
                                    



23 آگوست 2011

جین با توقف ماشین به زور پلک های به هم چسبیده اش را از هم باز کرد اما دیدن آن خانه ویلایی روبرویش خواب را از سرش پراند. اینجا جایی بود که جیمین آن را خانه خطاب می کرد؟ به سختی خودش را از ماشین بیرون کشید و کوله نه چندان سنگینش را روی دوشش جا به جا کرد. همان کوله نه چندان سنگین نیمی از ته مانده های انرژی اش را تحلیل می برد. جیمین که انگار متوجه شده بود کوله اش را از روی شانه اش پایین کشید و روی دوش خودش انداخت و جین را به سمت خانه کشید. نمی فهمید جیمین چه طور از دست زدن به لباس های خیسش منزجر نمی شود. به محض ورود به خانه و دور شدن از سرمای هوا دوباره پلک هایش سنگین شد. آرزویی جز یک بالش و رو انداز نداشت. خودش را به دست جیمین سپرد که به یکی از خدمتکارها سفارش می کرد حمام اتاقش را آماده کند و به سر خدمتکار می سپرد که غذای گرمی برایش تهیه کنند. چشم به کارهای جیمین دوخته بود که از این طرف به آن طرف می دوید. با یک دست لباس نو که حتی مارکش هم کنده نشده بود به اتاقش برگشت و آنها را به سمت جین گرفت. جین نیمه خواب زمزمه کرد: «خوابم میاد» جیمین که انگار منتظر شنیدن همین جمله بود دستش را گرفت و او را به سمت حمام کشید و در وان هلش داد: «با این حال بخوابی مریض میشی» فرو رفتنش در آب خواب را لحظه ای از سرش پراند. جیمین با خنده گفت: «بیای بیرون یک کاسه سوپ داغ و یک رختخواب گرم منتظرته!»

از دو روز بعد از آن چیزی نفهمید چون بر خلاف پیش بینی جیمین آن حمام داغ کمکی به مریض نشدنش نکرد و دو روز تمام در تختی که بعد از دو روز متوجه شده بود متعلق به جیمین است بین خواب و بیداری دست و پا می زد. سرما، ترس و اضطراب بیش از آن به بدنش فشار آورده بود که بتواند بلافاصله سر پا شود. در تمام آن چند دقیقه هایی که به زور سر خدمتکار برای خوردن دارو بیدار می شد، جیمین و گهگاه رییس پارک را بالای سرش می دید و دوباره بعد از چند لحظه به کابوس دنبال شدنش توسط آن قلدرها برمی گشت.

روز سوم لحظه ای که چشم باز کرد جیمین را کنار تخت ندید. کت و شلواری که از زیرزمین با خود آورده بود به در کمد آویزان بود. آن کت و شلوار یک چیز را در ذهنش مجسم کرد: مراسم خاکسپاری یا سالگرد. از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. به هیچ وجه به خاطر نداشت که از کدام طرف باید برود. روز اول که وارد این خانه شده بود بیش از آن خواب آلود بود که بتواند مسیری را که طی می کند به خاطر بسپارد. با رسیدن سر پله ها چشمش به جیمین افتاد که با چهره ای بی نهایت غمگین در پاگرد پله ها ایستاده بود و مشغول تماشای این طرف و آن طرف دویدن خدمتکارها بود که امروز به طرز عجیبی تعدادشان بیشتر شده بود. نگاه غمگین و دلتنگ جیمین یک لحظه به سمت تابلوی مادرش برگشت و در لحظه آخر متوجه جین شد. با لحنی آشفته گفت: «آ... بیدار شدی؟... ببخشید تنهات گذاشتم... حواسم نبود» در نظرش احمقانه بود که جیمین که از او کوچکتر بود تا این حد تلاش می کرد که تکیه گاهش شود. خودش را کنار جیمین رساند و پرسید: «چه خبره؟» جیمین نگاهش را دوباره به خدمتکارها دوخت و گفت: «سالگرد مامانمه!»

- متاسفم!

سرش را به طرفین تکان داد و گفت: «بهتری؟»

- خوبم... به لطف تو و پدرت

جیمین نیمه لبخندی زد و گفت: «به لطف دکتر... نه من!» لحظه ای بعد دوباره آن لبخند از روی چهره اش پاک شد و دوباره نگاه غمگینش را به خدمتکارها دوخت. انگار که می ترسید با یک لحظه رها کردن خدمتکارها به حال خودشان لحظه های مهمی را از دست بدهد. یک سال گذشته بود و گرچه باور کرده بود اما همچنان باور نکرده بود! دست هایش را در جیب هایش فرو برد و گفت: «من هنوز اسمتو نمی دونم»

- کیم سوک جین

- اونا چرا دنبالت بودن؟

صدای زنگ در خانه طنین انداز شد و اجازه جواب دادن را به جین نداد. جیمین به سمت آیفون دوید و گفت: «من باز می کنم!» نمی خواست هیچ کدام از خدمتکارها برای این کار معطل شوند. چند لحظه بعد جین چشمش به پسر دیگری افتاد که هم سن و سال جیمین به نظر می رسید و با باز شدن در ورودی داخل خانه دوید و گفت: «چه بریز و بپاشیه امروز! فکر کنم قراره بترکم» جین از پله ها پایین آمد. وقتش بود بالاخره بفهمد اینجا چه می کند و چه باید بکند. با آن خوش بینی ذاتی اش آرزو می کرد که اجازه دهند به عنوان یکی از همان خدمتکارها مشغول کمک شود. پایین آمد و رو به سر خدمتکار گفت: «می خوام کمک کنم» سر خدمتکار با محبت بازوهایش را گرفت و او را روی مبل داخل سالن نشاند و گفت: «شما مهمون این خونه ای! رییس پارک بهم تاکید کردند نذارم خودتو اذیت کنی!» جین نیم خیز شد و بر زبان آورد: «ولی من می خوام کمک کنم» اما سر خدمتکار دوباره او را نشاند و خطاب به جیمین گفت: «این مهمونتون حرف توی کله ش نمیره»

ته هیونگ جلوتر از جیمین به سمت سالن به راه افتاد و نگاهی به چهره جین کرد. بعد هم بی خیال به سمت ظرف خوراکی های روی اوپن حمله برد. جیمین پرسید: «اینجا چی کار می کنی؟»

- چی کار می خوام بکنم؟ دیدم چند روزه عزای امروزو گرفتی اومدم نذارم دق کنی

- کیم ته هیونگ!!

- چیه؟

- واقعا که!

ته هیونگ با بی خیالی دوباره به ظرف حمله برد و رو به سر خدمتکار که وارد آشپزخانه شد گفت: «اجوما، بچه بهتر از من دیدی؟» سر خدمتکار جوابش را با زدن روی دستش که دوباره به قصد ناخنک به سمت خوراکی ها دراز شده بود، داد. صدای خنده جین و جیمین در هم آمیخت. ته هیونگ با لب های آویزان جواب داد: «معرفی نمی کنی؟» جیمین قدمی به جلو برداشت و آن دو را به هم معرفی کرد: «جین هیونگ!... کیم ته هیونگ!» و نگاهی به جین کرد تا او را که می خواست با گفتن «اسم من سوک جینه» مخالفت کند ساکت نگه دارد. همان لحظه سر خدمتکار ظرفی را که از جلوی دست ته هیونگ دور کرده بود جلوی جین گرفت. جیمین به چهره در حال انفجار ته هیونگ خندید و بعد از رفتن سر خدمتکار رو به ته هیونگ گفت: «حاضرم قسم بخورم با هیچ کس جز جین هیونگ مهربون نیست؛ حتی با من و پدرم! چشم دیدن تو و جونگ کوک رو که اصلا نداره» جین به خود جرات داد تا بپرسد: «جونگ کوک کیه؟» لحن متعجب و شکاک جین توجه جیمین را جلب کرد. قبل از این که جیمین به خود بیاید ته هیونگ زمزمه کرد: «هیشکی نیست! یک خرگوش پر روی زبون درازه» جیمین دوباره اعتراض کرد: «کیم ته هیونگ!» و رو به جین جواب داد: «دوستمونه! الان هم از طرف مدرسه رفتن یک اردوی 5 روزه» و نگاه طلبکارانه ای تحویل ته هیونگ داد: «نگفتی! برای چی اومدی؟»

ته هیونگ در حالی که به سمت در خروجی می رفت زیر لب شروع به غرولند کرد: «لعنت به هر چی دوست و خواهر و صبحونه ست!» ساکی را که دم در رها کرده بود داخل آورد و گفت: «جی یونگ نونا براتون صبحونه فرستاده...» ظرف ها را از ساک بیرون کشید و روی میز گذاشت. جیمین آرام زمزمه کرد: «حوصله خوردن ندارم!»

ته هیونگ در حالی که مشغول بیرون کشیدن بقیه محتوای آن ساک خرید بود گفت: «اتفاقا نونا اینو هم گفت و گفت تا جایی که لازمه وایستم بالای سرت تا همه شو بخوری در ضمن...» آخرین ظرف را بیرون کشید و گفت: «جرات داری غذایی رو که می دونه دوست داری پس بفرست تا من و تو رو با هم بکشه» قاشق و چاپ استیک را به دستش داد و پرسید: «بابات کجاست؟»

- رفته شرکت!... کار ضروری پیش اومده

ته هیونگ قاشق و چاپ استیک بعدی را به دست جین داد و خودش هم مشغول شد. جین متعجب بود. این دو پسر چنان با او رفتار می کردند انگار سال هاست که او را می شناسند. در حالی که حتی اسمش را هم چند دقیقه قبل شنیده بودند. با زمزمه آرام جیمین از فکر بیرون آمد: «خوش به حالت» ته هیونگ با دهان پر زمزمه کرد: «برای چی؟»

- این که نونا داری!

ته هیونگ لقمه ای را که در دهانش بود قورت داد و گفت: «توی زندگی قبلیت فکر کنم دنیا رو نجات دادی که نعمت نداشتن خواهر نصیبت شده! اون هم خواهر بزرگ تر... غرغرو و زورگو ان...» جیمین دوباره زمزمه کرد: «تو قدر نونا رو نمی دونی!»
- گفتم که! لعنت به هر چی دوست نامرد و خواهره!
جیمین خنده ای کرد و بعد از خوردن غذا رو به ته هیونگ گفت: «از نونا تشکر کن!»

- عمرا! محاله من از این حرف ها بزنم

- اگه دلم برای بابات نمی سوخت نونا رو میاوردم اینجا!

ته هیونگ پوزخندی زد و از جا بلند شد و مثل همیشه به سمت اتاق جیمین حمله کرد. جیمین دنبالش دوید و فریاد زد: «کیم ته هیونگ! امروز هم اگه توی اتاقم آشوب درست کنی کشتمت!» ته هیونگ در حالی که روی آخرین پله ها بود همان طور که دستش به نرده بود به پایین خم شد و گفت: «دفعه پیش هم همینو گفتی! تهدیدهات هم مسخره ست!» با خیزی که از تکیه گاه کردن دستش روی نرده برداشت سه پله آخر را بالا پرید و به سمت اتاق جیمین دوید. جیمین چاره ای جز دویدن دنبالش نمی دید. اگر می خواست بعد از رفتن ته هیونگ همچنان اتاقی داشته باشد باید خودش را به آن می رساند.

جین از جا بلند شد. با وجود رفتارهای جیمین و سرخدمتکار باز هم معذب بود. ظرف های غذا را که ته هیونگ به همان حال روی میز رها کرده بود جمع کرد و به سمت آشپزخانه رفت. وجدانش با این کار آسوده تر بود. هر چند که بعد از شستن دو قاشق اول سر و کله سر خدمتکار پیدا شد و او را به زور از آشپزخانه بیرون فرستاد. صدای شلوغ کاری های ته هیونگ و جیمین را از طبقه بالا می شنید. سر خدمتکار به او اصرار کرد به اتاق برگردد و نمی دانست انجام این کار چه قدر برایش سخت است. از سر بار بودن بیش از هر چیزی بدش می آمد. از پله ها بالا رفت و خودش را به پاگرد رساند اما برای بالاتر رفتن مردد بود. همان لحظه صدای باز شدن در با ضرب را شنید و بعد از آن صدای خنده ته هیونگ و داد و فریاد جیمین را شنید که نزدیک می شد. ته هیونگ به محض رسیدن به پله ها خودش را روی نرده ها سر داد و در عرض چند ثانیه خودش را به پاگرد و بعد از آن به سالن رساند و جیمین که انگار ترجیح می داد راه امن تری را انتخاب کند از پله ها پایین دوید و خودش را در سالن به ته هیونگ رساند که مشغول دویدن بین خدمتکارها بود و مزاحم کارشان می شد. از آنجا که ایستاده بود دیدی روی حرکاتشان نداشت. از پله ها پایین آمد و گوشه ای ایستاد. همان لحظه صدای سر خدمتکار را کنار گوشش شنید: «بعد میگه چرا چشم دیدن ته هیونگ رو ندارم...» ته هیونگ عملا تمام تلاششان از صبح را خراب کرده بود. جین بی اختیار شروع به خنده کرد؛ سر خدمتکار صدایشان را شنیده بود. همان لحظه ته هیونگ با شنیدن صدای خنده اش متوجهش شد و با صدای بلند گفت: «هیونگ، بگیرش!» و پیراهن جیمین را به سمتش پرتاب کرد. جین با دیدن آن متوجه شد همان پیراهنی بود که جیمین قرار بود زیر کتش بپوشد. جیمین آرام مشغول آمدن به سمتش بود تا پیراهن را از دستش بگیرد. همان لحظه چشمش به ته هیونگ افتاد که با سرعت جت از کنار جیمین گذشت و پیراهن را از دست جین قاپید و دوباره پا به فرار گذاشت و از پله ها بالا رفت. جیمین با نهایت توانش فریاد کشید: «کیم ته هیونگ!!!!!!!!» جین احساس می کرد به جای جیمین تارهای صوتی خودش آسیب دیده بود! بار دیگر شروع به خنده کرد و باز هم صدای سر خدمتکار را کنار گوشش شنید: «امروز داره بیش از حد شیطنت می کنه!» نگاهش را به چشمان خیس سر خدمتکار دوخت. متوجه منظورش شده بود. تمام تلاش ته هیونگ برای عوض کردن حال و هوای جیمین بود. چیزی که از اول صادقانه گفته بود و جیمین پای شوخی گذاشته بود. لبخندی زد و دنبال جیمین رفت. شاید بهتر بود برای ادای دینش به ته هیونگ کمک می کرد.

***

MirageWhere stories live. Discover now