۳:۲۱ دقیقه
نگاهش را از ساعت گرفت و به روبرویش دوخت. نمی دانست چه اصراری به شمردن دقیقه ها داشت وقتی هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. روزهایی را به خاطر میآورد که به خاطر کار روزانه در باشگاه، شیفت های نیمه شب در فروشگاه که جای مناسبی برای خواندن درس هایش بود و البته قرارهایش با جهجون، آرزو می کرد زمان حداقل برای یک روز برایش متوقف شود و حال، درست زمانی که آن را نمی خواست به آرزویش رسیده بود. نه این که زمان به احترام او ایستاده باشد، دقایق از پی هم سپری می شدند و این او بود که مفهوم زمان برایش بی اهمیت شده بود. گرچه این به آن معنی نبود که زمان برایش راحت می گذشت؛ هر ثانیه انگار دقیقه ای بود و هر دقیقه انگار ساعتی و هر ساعتی انگار یک شبانه روز کش دار بود؛ از آن روزهای طولانی که تمامی نداشت و هر اتفاقی طولانی ترش می کرد و او، درست در حالی که وسط اتاق ۳ در ۳ متری نشسته بود و در تمام ۶۰ ساعت گذشته پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود احساس می کرد چنین روزی را تجربه کرده است. روزی که با دوندگی شروع میشد و با دوندگی پایان می یافت و حتی اجازه استراحت شبانه را هم به او نمی داد.۳:۲۶ دقیقه
خنده ای تلخ روی لبانش نشست و تَرَک لب هایش را از هم گشود. انگار تمام دنیا که به جنگش آمده بودند، کافی نبود که حالا حتی ساعت هم با او سر جنگ داشت. نگاهش را در جستجوی چیزی که بتواند به سمت آن جسم گرد اعصاب خرد کن پرت کند، دور اتاق گرداند. چه قدر دلش می خواست آن را بر زمین بکوبد و با لذت بردن از شکستن شیشه اش، عقربه های سیاه زشتش را در دست مچاله کند. هر چند کمی بعد به این نتیجه رسید که ساعت بیچاره بی تقصیر است؛ عقربه های بی گناهش، لحظه ای که تصمیم گرفت با نگاهش آنها را دنبال کند، با همان سرعت همیشگی میچرخیدند و افکار چرخان در ذهنش بود که آن دقیقه ها را مثل تمام دقیقه های ۶۰ ساعت گذشته که آن را در بیداری سپری کرده بود، مثل آدامس جویده ای کش می آورد.
۳:۲۸ دقیقه
سرش را پایین انداخت و به خاطر آورد سه روز پیش، درست در همین ساعت، ۲ دقیقه زودتر از قرار خودش را به کافی شاپ رسانده بود و جیمین را دیده بود.
۲ دقیقه...
۲ دقیقه ای که اگر می دانست فاصله اش تا نابودی است محال بود از آن لحظههای آخرش نهایت استفاده را نبرد.
۲ دقیقه ای که در فکر به موضوع صحبت احتمالی جیمین گذرانده بود و نمیدانست به همین زودی از آن پشیمان می شود؛ البته زود از نظر آن ساعت زشت با عقربه های کج و کوله روی دیوار وگرنه همین 2 دقیقهی پیش، برایش مثل چندین روز طول کشیده بود.
۳:۳۰ دقیقه
شروع حرف های جیمین مصادف شد با شروع آن نگرانی که حال می دانست چندان بی دلیل نبوده است. نگرانی که تا آخرین لحظه که ناباورانه به نقطه ای پشت سر جیمین خیره شده بود ادامه داشت.
آه جانسوزی سینه اش را با یادآوری آن جملات ترک کرد. بالاخره همه چیز درباره آن روز واضح شده بود؛ وضوحی که انگار روح در حال نقاهتش توان تحمل آن را نداشت و لحظه ای که بی هدف از پشت میز کافی شاپ بلند شده بود تا خودش را به هوای تازه برساند، گلویش را در چنگ گرفت و آن قدر فشرد تا با احساس خفگی بیرون کافی شاپ روی زمین بیفتد.
همان خفگی که ساعتی بعد با دیدن تنهایی اش در اتاق بیمارستان و سرمی که قطره قطره وارد رگش می شد دوباره به وجودش حمله کرد، چون دوباره مجبور به زندگی کردن همان روز جهنمی شده بود و نگاه خسته اش که از نقطه ای به نقطه ای دیگر می پرید، بالاخره دیدن تمام آن صحنه ها را بدون کم و کاست به خاطر آورد؛ این همان خاطره ای بود که جی هیون تمام تلاشش را کرده بود او به خاطر بیاورد و او نخواسته بود. خاطره ای که تمام تلاشش را کرده بود زیر خاطرات دیگر مدفونش کند و حال با همان وضوح جلوی چشمانش بود و به اندازه روز اول برایش دردناک بود. موتوری که با سرعت به سمت جهجون میآمد، حرکتش به سمت جه جون، کنار کشیدن جه جون از مسیر موتور و زمین خوردنش؛ درد بار دیگر با وضوح در تمام وجودش پیچید!
دیگر خبری از آن خفگی ناگهانی که در بیمارستان به او حمله کرد و باعث میشد نتواند راحت نفس بکشد، نبود. آن لحظه که نفس زدن هایش صدای دردناکی ایجاد می کرد و با مشت روی قفسه سینه اش می کوبید، با خود فکر کرده بود که چرا بیدار شده بود؟ چرا به هوش آمده بود؟ چرا این قلب لعنتی می تپید؟ چرا نفس می کشید؟ این فکرها به حدی سرش را به دوران انداخته بود که لحظه ای که در باز شد و جیمین وارد اتاق شد، حتی متوجهش نشده بود و انگار تنها صدای بسته شدن در بود که توانست او را از قعر آن سوالات بیجواب بیرون بکشد. نگاهش به سمت جیمین، پسرک را وحشت زده سر جایش خشک کرد؛ وحشتی که با بر زبان آوردن هر جمله و زبانه کشیدن خشم در وجودش بیشتر در وجود جیمین رسوخ می کرد. در آن لحظه که در چشمان وحشت زده جیمین خیره شده بود، با خود فکر می کرد سرنوشت چه قدر بدجنس بود. باید جیمین را سر راهش می گذاشت؛ باید او را وکیل جیمین میکرد و باید جیمین را دچار فراموشی می کرد. باید او را به دفتر کیم هیون جو می فرستاد و باید حرف های او و جه جون را می شنید. باید می ماند؛ پا در این مسیر می گذاشت و همه چیز را می فهمید.
خسته از همان چند دقیقه کوتاهی که سر پا ایستاده بود، به سمت تختش برگشته بود و با این کار به پسرک اجازه داده بود لااقل از او که ملکه عذابش شده بود، فرار کند. صدای کشیده شدن چیزی به در را شنید و بعد از آن صدای هقهقهای خفه ای که نیازی به تلاش برای شناختن صاحب آن صدا نداشت؛ گرچه انگار آن سه یونِ چند ساعت پیش حتی در وجودش نفس هم نمیکشید. چون بی توجه از کنار هقهقهای پسرکی که پیش از این قلبش را به درد میآورد، گذشت و خودش را روی تخت رها کرد. خسته تر از آن بود که حتی بتواند فکر کند، نتیجه بگیرد و مقصر را بشناسد.
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...