با رفتن یئون دوباره جو عجیب خانه برقرار شده بود. واضح بود که خدمتکاران هم متوجه این جو عجیب شدهاند. با این حال در سکوت تنها نظارهگر آن دو بودند تا بلکه سر نخی به دست بیاورند. مسلما در ذهن هیچ کدام نمیگنجید که این تنها یک نمایش باشد؛ نمایشی احمقانه برای حفظ شرکت. تنها یک پرده برای کامل کردن این نمایش احمقانه مورد نیاز بود و یکی از اعضای خانواده پارک این کار را به انجام رساند. در کمتر از چند ساعت خبر نامزدی آن دو همه جا پخش شده بود. تمام تلاشها و تماسهایش ظاهرا بی ثمر بود چون خبرنگاری که دنبال آنها تا موسسه آمده بود، پس از آن تا خانه دنبالشان کرده بود و البته که حتی یئون هم تبدیل به بخشی از این شایعه شده بود!
بالاخره در میان تمام آن آشفتگی تماسی دریافت کرد که به نظر میرسید کمک کننده باشد. چوی هه یونگ پیشنهاد کمک کرده بود و او در این شرایط چارهای جز پذیرفتن کمکش نمیدید. تجربهای در این موارد نداشت و از طرفی از تاثیر این اخبار بر قیمت سهام شرکت نگران بود. اجازه داد تمام گرفتن تماسها و مذاکرهها و حتی تهدیدهایی که او قرار نبود چیزی از آنها بداند، توسط ههیونگ انجام شود و او تنها مثل همیشه مشغول وظایفش شد؛ شخص جدیدی بود که به کمکش نیاز داشت.
نمیتوانست در این شرایط لفظ خوشبختانه را به کار ببرد. در آن لحظه که داشت بعد از تایید هویتش از در ندامتگاه میگذشت، نمیتوانست بگوید خوشبختانه امروز مجبور نبود به شرکت برود و پذیرای خبرنگاران و سوالات بی پایانشان باشد. امروز دقیقا به نقطهی مخالف قدم گذاشته بود؛ کسی او را نمیشناخت و هویتش برای کسی اهمیت نداشت. این جا تنها نکتهی مهم این بود که او وکیل جو یونهی بود.
لحظهای که یونهی روبرویش نشست، بالاخره توانست افکارش را رها کند. چند لحظهای به چهرهاش خیره ماند؛ واضح بود که یونهی اطمینان چندانی به وکیلش نداشت. ظاهرا ناامید شده بود.
- قبل از هر چیزی... من پولی ندارم بهت بدم! به نظر میرسه فکر کردی بعد این پرونده چیزی به من میرسه، اما...
- خانم لی باهاتون دربارهی حق وکالت من صحبت نکردن؟
- همون طوری که بهتون گفتم... من پول...
- آخرین دستمزد من یک پرس غذا توی رستوران موکلم بود...
- ظاهرا موکلتون سرش به تنش میارزیده! چه غذایی بوده که ارزشش با حق وکالت برابری کرده!
- یه کاسه رشته... میتونیم ادامه بدیم؟
یونهی تنها سکوت کرده بود. سه یون گفت: «اونا قرار نیست کل روز رو بهمون وقت بدن» و به پشت سرش و نگهبانها اشاره کرد. در عوض یونهی این بار صادقانه جواب داد: «من واقعا چیزی ندارم که بهتون بدم»
- اجازه بدید اول داستان رو بشنوم... درست نیست یونگ جون رو بیش از حدی که لازمه تنها بذارید
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...