chapter 56

393 63 19
                                    

25 آگوست 2010
در حال بازگشت از دگو به سئول بودند و جیمین طبق معمول شروع به وراجی برای مادرش کرده بود و خانم پارک بی آن که از شیرین زبانی های پسرش خسته شود، گهگاه با لبخند به سمتش برمی گشت و دوباره نگاهش را به جاده می داد.
-  مامان، دوچرخه م کهنه شده، مال خیلی وقت پیشه
خانم پارک خنده ای کرد و گفت: «آخرین باری که نمره خوب زبانتو دیدم هم مال خیلی وقت پیشه.»

جیمین تنها لب گزید و سکوت کرد. در دل خود را لعنت می کرد که بار دیگر چیزی گفته بود که بحث دوباره به سمت نمره اش برگردد. آهی کشید و مشغول بازی با کمربند و تماشای منظره اطراف شد. کمی بعد که احساس کرد نمی تواند سکوت را تحمل کند گفت: «نمیشه حرفی از نمره هام نزنیم؟»
-  برو عقب!
-  چی؟
-  از بین صندلی ها برو عقب
جیمین که فکر می کرد این جمله مادرش تنها برای تنبیه او است، دوباره به سمت پنجره برگشت. مشغول انگشت کشیدن روی آن شد و با لحن ناراحتی زمزمه کرد: «نمی خوام!» صدای مادرش که این بار هیچ ملایمتی در آن بود، او را از جا پراند: «پارک جیمین، بهت گفتم برو عقب»

این بار بی آن که در برابر جدیت صدای مادرش مخالفتی کند، از بین صندلی ها خود را روی صندلی عقب رساند. با همان ذهن کودکانه اش درک می کرد که اتفاقی افتاده که مادرش را این طور عصبی کرده است. اتفاقی که طولی نکشید متوجه آن شود، زیرا که دست انداز جاده سرعت زیاد ماشین را به او یادآوری کرد. در حالی که کمی هم ترسیده بود، به سرعت سنج خیره شد. تا به حال ندیده بود مادرش با این سرعت رانندگی کند و این او را بیش از قبل می ترساند. خانم پارک دوباره به حرف آمد: «با دست هات از سرت محافظت کن و سعی کن تا جایی که می تونی بری پایین»
-  چی شده؟
-  چیزی نیست پسرم، لازم نیست بترسی فقط کاری که مامان بهت میگه بکن

بی آن که بداند چه در انتظارش است کاری را کرد که مادرش از او خواسته بود و در همان حال شنید که مادرش با 119 تماس گرفته و درخواست کمک می کند. سرعت ماشین لحظه به لحظه بیشتر می شد و وحشت بیشتر و بیشتر در وجودش رخنه می کرد. بعد از پایان تماس مدت زیادی طول نکشید که صدای برخورد را شنید و با شدت  به جلو پرت شد. در آن آخرین لحظه های پیش از بیهوش شدنش تنها یک جمله را شنید: «دوست دارم پسرم»
لحظه ای به هوش آمد که دست و پاهای دردناکش پانسمان شده بود و دکتر که بالای سرش ایستاده بود حالش را می پرسید. اما خوب یا بد بودنش وقتی نمی دانست چه به سر مادرش آمده چه اهمیتی داشت؟

می خواست از جا بلند شود که دکتر مصرانه از او خواست سر جایش بماند، چون نمی دانست چه بلایی سر کتفش آمده است. بی خبری داشت دیوانه اش می کرد. به محض این که توانست خودش را از محاصره دکتر و پرستارها خارج کند، از جا بلند شد و خود را به راهرو رساند. زیر لب مادرش را صدا می زد و نگاهش را به این امید که کسی او را به سمت مادرش راهنمایی کند به سمت هر کس که روپوش سفید پوشیده بود می چرخاند. پرستارها و پزشک ها، مرد و زن، پیر و جوان، تنها لحظه ای با دلسوزی و گاهی با بی تفاوتی به او خیره می شدند و لحظه ای بعد از کنارش می گذشتند. بالاخره در آن سالن چشمش به یک چهره آشنا افتاد و جرقه امید در دلش زده شد. به سمت پدرش که سراسیمه خودش را به بیمارستان رسانده بود تا از حالشان مطمئن شود، دوید. پدرش حتما خبر داشت و حتما او را پیش مادرش می برد. سراغ مادرش را از پدرش گرفت. اما تنها جوابی که گرفت اشک های ناامیدانه پدرش بود. با بهت زمزمه کرد: «چرا گریه می کنی؟»

MirageWhere stories live. Discover now