جیمین نگاهش را به سه یون دوخت که مشغول تماشای مسیر بود. یک جمله در ذهنش می چرخید: «مگه نگفته بود می خواد باهام حرف بزنه؟» از لحظه ای که سوار تاکسی شده بودند تنها همان جمله را درباره ویدئوها بر زبان آورده بود و دوباره ساکت شده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا سه یون دیشب به خانه برنگشته بود و چرا حالا دنبالش آمده بود، در صورتی که نیاز به این کار نبود؟ نگاهش به کبودی ساعد سه یون که با خم شدن دست هایش و بالا رفتن آستین کتش معلوم شده بود افتاد. اخم هایش در هم رفت. ناسزایی نثار خودش کرد. هنوز هم نمی توانست سه یون را سوال پیچ کند؛ هنوز هم این جرات را در خودش نمی دید. چرا نزدیک شدن به سه یون این قدر سخت بود؟
نمی خواست او را با سونگ یون مقایسه کند اما هر بار که می خواست چیزی بگوید و نمی توانست، احساس می کرد سه یون چه قدر با سونگ یون تفاوت دارد و باور این که آن دو تقریبا با هم بزرگ شده بودند برایش غیرممکن بود. تنها چیزهایی که از سونگ یون شنیده بود این بود که سه یون برعکس او زندگی سختی داشته است. با خود فکر کرد: «و حالا یکی از اون سختی ها منم!»
قبل از این که بتواند چیزی بگوید به مدرسه رسیده بودند. فرصت را از دست داده بود. بالاجبار در ماشین را باز کرد و پیاده شد. اما قبل از این که در را ببندد صدای سه یون را شنید: «جیمین!» سرش را پایین آورد و چشم در چشمان سه یون دوخت. باز هم آن نگاه! بار دیگر در دل از خود پرسید: «چه خبره؟»با دیدن لبخند سه یون احساس کرد کم مانده دو شاخ روی سرش سبز شود. مغزش از کار افتاده بود. در جواب سه یون که گفت: «مواظب خودت باش!» تنها سر تکان داد و سعی کرد هر چه سریع تر از آنجا دور شود. حتی لحظه ای برنگشت تا پشت سرش را ببیند. هوسوک چه می گفت؟ این که «آدم ها وقتی عوض میشن که دارن می میرن!» این جمله مسخره هم او را به خنده انداخت و هم بیش از قبل نگرانش کرد. آن جمله برای هزارمین بار در سرش چرخ خورد: «چه خبره؟»
***
سه یون به سمت میزی که سونگ هو پشت آن نشسته بود رفت و روبرویش نشست. سونگ هو با خنده سلام کرد. هر بار که سه یون را می دید این جمله در ذهنش نقش می بست: «بزرگ ترین شانس زندگی اش شناختن سه یون و پدرش بود.» اما چهره سردی که از سه یون دید باعث شد لبخندش فروکش کند. آرام پرسید: «چیزی شده؟»
- آره، شده!
- چی؟ به پرونده مربوطه؟
- نمی دونم! تو باید بگی
- سه یون، میگی چی شده یا نه؟
- یادت میاد چرا اجازه دادم به جای دادستان، سه یون صدام کنی؟- خوب یادمه. چون می گفتی من ازت بزرگ ترم. یا باید هر دو محترمانه صحبت کنیم یا هر دو دوستانه!
- اون روز دیگه چی بهت گفتم؟
- وقتی قبول کردم باهات دوستانه صحبت کنم گفتی توی دوستی بیشتر از هر چیزی از دروغ شنیدن بیزاری
- پس چرا بهم دروغ گفتی؟
- سه یون، من به تو دروغ نگفتم
- چرا از اداره پلیس استعفا دادی؟ چرا توی اون فلاکت زندگی کردی؟
- چرا می پرسی؟
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...