chapter 69

298 61 4
                                    



کیسه های خرید یکی دو متر دورتر از آنها روی زمین بود و نیمی از خریدها به خاطر عجله شان برای رسیدن به جیمین روی زمین ریخته بود. نامجون بی آن که متوجه دست ضرب دیده‌اش باشد تنها نگران، همان طور که روی زمین نشسته بودند، تکیه‌گاه جیمین شده بود و هوسوک مثل پرستاری، گرچه نمی دانست باید چه کند، مشغول مراقبت از جیمین بود. نگاه های نگرانشان لحظه ای متوجه جیمین بود که در حالتی بین بیهوشی و هوشیاری دست و پا می زد و لحظه ای دیگر با یکدیگر تلاقی می کرد و تنها باعث می شد که یکدیگر را از قبل آشفته تر کنند. هوسوک نگران، دستمال‌های کاغذی مچاله شده ای را که زیر بینی جیمین گرفته بود کمی فاصله داد و با سرازیر شدن دوباره خون روی صورتش وحشت زده دستمال را سر جایش برگرداند. نامجون کلافه همان طور که جیمین را جا به جا می کرد تا در وضعیت راحت تری قرار گیرد، دستش را جایگزین دست هوسوک کرد تا هر دو دست هوسوک آزاد شود و گفت: «این طوری نمیشه، ما نمی دونیم باید چی کار کنیم، زنگ بزن به سه یون نونا»

جیمین با همان لحن بیمار گونه اش زمزمه کرد: «نه...» به هیچ وجه نمی خواست به جز این دو نفر کسی شاهد ضعفش باشد؛ در واقع اگر حق انتخاب داشت ترجیح می‌داد هیچ کس ضعفش را نبیند و از طرفی با وجود سر درد وحشتناکی که وجودش را در هم می کوبید، ذهنش هنوز در حال نتیجه گیری بود و نمی خواست تا وقتی که از آن مطمئن نشده، سه یون بفهمد که چیزی به یاد آورده است.

هوسوک که متوجه لحن بی جان جیمین نشده بود سرش را نزدیک برد: «چی گفتی؟»

جیمین بار دیگر زمزمه کرد: «بهش خبر ندین» هوسوک نگران جواب داد: «جیمین، حالت خوب نیست، ما نمی دونیم باید چی کار کنیم»

- خوب میشم... الان خوب میشه...

هذیان گویی هایش از بین دندان های به هم فشرده اش از درد، بیش از آن که به آن دو اطمینان دهد، نگرانشان می کرد. نگاه های نگرانشان این بار در هم گره خورد و استیصال در نگاه هر دو هویدا بود. صداهای نامفهومی که از بین لب های جیمین خارج شد، باعث شد نامجون تصمیمش را بگیرد: «کمک کن بلندش کنیم... باید برسونیمش بیمارستان»

دست جیمین همان لحظه با سرعت روی ساعد نامجون نشست: «بیمارستان نه» هوسوک در حالی که از لجاجت جیمین کلافه شده بود گفت: «ما دو تا داریم قالب تهی می کنیم... میشه دست از لجاجت برداری؟»

- بیمارستان... خفه‌م می کنه...

هوسوک با اخم های در هم پرسید: «چی داری میگی؟»

- تو بیمارستان... احساس خفگی می کنم...

فکر نامجون بلافاصله به روز تصادف مادرش پرواز کرد و نگاهش را به هوسوک که بار دیگر می خواست مخالفت کند دوخت. سرش را به علامت منفی تکان داد و از او خواست ساکت بماند. برادرانه با لحنی حمایتگر زمزمه کرد: «باشه جیمینی، میریم خونه»

***

دیدن خون خشکیده روی صورت و تی شرت سفید جیمین به اندازه کافی یونگی و جونگ کوک را وحشت زده کرده بود تا مثل سربازهایی آماده به خدمت، گوش به فرمان جین باشند که انگار در آن وضعیت بهتر می دانست باید چه کند. چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود که رد خون از روی صورتش پاک شده بود و با لباس هایی تمیز در تختش با چشمانی بسته مشغول استراحت بود و بالاخره نامجون هم توانسته بود به وضعیت دست ضرب دیده اش رسیدگی کند.

جین نگران بین آشپزخانه و اتاق در حال رفت و آمد بود و ترجیح می داد جیمین را به سالن ببرد تا او را تحت نظر داشته باشد اما خودش هم متوجه نبود که نیازی به این کار نیست چون ۴ جفت چشم نگران، چشم از جیمین برنمی داشتند و کوچک‌ترین حرکت پلک هایش و روی هم فشرده شدن لب هایش هم از نظرشان دور نمی ماند.

گرچه استراحت جیمین تنها ظاهر ماجرا بود و تمام آن صحنه هایی که به خاطر آورده بود بار دیگر در ذهنش مرور می شد. بیش از همه به خاطر آن مشتی که بی دلیل روانه شده بود متاسف بود. چشمانش را باز کرد و می خواست از هوسوک عذرخواهی کند که با یادآوری تمام حرف هایی که به سه یون زده بود و تمام احساسات متضادی که در وجودش می جوشید پشیمان شد. اگر جمله ای بر زبان می آورد همه متوجه می‌شدند که او لااقل بخشی از خاطراتش را به خاطر آورده و این حتما به گوش سه‌یون می رسید. در جواب هوسوک که متوجه باز شدن چشمانش و برگشتن نگاهش به سمت خودش شده بود و می پرسید که آیا چیزی می خواهد، جواب داد: «آب». تشنه نبود اما چاره ای جز سر هم کردن دروغی نداشت. به هر سختی بود لیوان آب را تحویل گرفت و به سختی جرعه ای فرو برد و دوباره با چشمانی بسته مشغول مرور تمام آن صحنه ها شد. چرا در حالی که گفتن آن حرف ها خودش را بیشتر عذاب می داد باز هم به نیش و کنایه هایش به سه یون ادامه می داد؟ چرا احساس می کرد هر طوری که شده باید دوستانش را از خود براند؟ چرا مشتی را روانه کرد که قلب خودش را بیشتر در هم می فشرد؟ سوالات بی جواب یکی پس از دیگری در ذهنش جان می‌گرفتند و او تنها می توانست حدس بزند. حدس هایی که حتی از نظر خودش هم شبیه واقعیت نبود. چون بیشتر پازل 1000 تکه اش حل شده بود و آن تعداد تکه‌هایی که در دست نداشت، اصل ماجرا بود. همان لحظه صدای وارد شدن رمز در به گوشش رسید و با باز کردن چشمانش متوجه شد او تنها کسی نیست که متعجب چشم به در دوخته است. توجه بقیه لحظه ای از جیمین برداشته شد و یکی یکی از اتاق خارج شدند.

دقیقه ای طول نکشید که ته هیونگ در حالی که ساکش را کشان کشان به داخل می‌کشید وارد خوابگاه شد و با دیدن چهره های متعجب و نه چندان مهمان نواز بقیه گفت: «چیزی شده؟»

MirageWhere stories live. Discover now