chapter 74

262 64 4
                                    



سه یون مثل خواب زده ای با اخم های در هم دنبال یونگ بین مشغول قدم برداشتن بود. آن مار خوش خط و خال بالاخره زهرش را ریخته بود. نمی دانست بعد از آن جلسه کذایی برای معرفی یونگ بین به عنوان عضو جدید هیئت مدیره باید چه کند؛ چه بگوید و چه واکنشی نشان دهد. تنها راهی که داشت دنبال کردنش بود تا ببیند کجا می رود. گرچه احتمالا قرار بود بعد از دفتر کیم هیون جو از شرکت خارج شود، اما در آن لحظه واقعا کاری جز این از دستش برنمی آمد که مثل مصیبت زده ای دنبالش کند؛ باید می گفت، باید چیزی می گفت، اما چه؟ نمی دانست.

پشت دیوار ایستاد و منتظر ماند تا یونگ بین به سمت خروجی حرکت کند اما یونگ بین بر خلاف تصورش به جای خروج از شرکت، وارد سالن اجتماعات شد. می خواست سرعتی به گام های سست و بی حالش بدهد که متوجه زنگ خوردن گوشی اش شد. با دیدن اسم سونگ یون و تصور این که سونگ یون از مدارکش متوجه چیزی شده پاسخ داد: «بله؟»

- اینا چیه برام ریختی؟

- هان؟

- قرار بود مدارکو به دستم برسونی... اینا که همه ش همون ویدئوهای روی رم دوربینه...

- یعنی چی؟ قبل از اومدن مدارکو روی فلش ریختم و برات آوردم

سونگ یون بی آن که به این بحث بی نتیجه ادامه دهد، تنها عکسی از مانیتورش گرفت و برایش فرستاد. با دیدن آن عکس از thumbnail های ویدئوها، آه از نهاد سه‌یون بلند شد. یعنی فایل های یکسان را در هر دو فلش ریخته بود؟ اما امکان پذیر نبود، ظرفیت یکی از فلش ها 2GB بیشتر نبود و آن همه ویدئو در آن جا نمی شد. فکری که به سرش زد نفسش را برید. با آخرین ذره‌های توانش زمزمه کرد: «سونگ‌یون، ظرفیت فلشی که بهت دادم چنده؟»

- 8 گیگ، چرا می پرسی؟

دستش را روی پیشانی اش گذاشت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. ناخودآگاه زیر لب اسم جیمین را صدا زد. جیمین نباید آن فایل ها را می دید. هر طوری که شده باید مانعش می شد.

در جواب سونگ یون که می پرسید: «جیمین چی؟ چی شده؟» آرام زمزمه کرد: «بعدا باهات تماس می گیرم...» قطع کرد و با جیمین تماس گرفت اما تماسش بی پاسخ ماند. کلافه بار دیگر شماره‌اش را گرفت و در حالی که از استرس مشغول جویدن ناخن هایش شده بود زیر لب تکرار کرد: «جواب بده...» اشتباه بزرگی کرده بود، آن هم بعد از این همه مدت که تلاش کرده بود بی خطا پیش برود و تقریبا، به جز چند مورد کوچک موفق شده بود.

تمام التماس هایش برای جواب گرفتن از جیمین بی فایده بود. گوشی را پایین آورد و آهی کشید. با دیدن یونگ بین که مشغول قدم زدن در سالن اجتماعات برای گذراندن وقت بود، فهمید که برعکس یونگ بین، او وقتی برای تلف کردن ندارد؛ هر چند هنوز هم نمی دانست چه باید بگوید. دیگر نه اهرمی برای تهدید کردن داشت و نه قدرتی برای کنار زدنش. اما شاید می توانست اطلاعاتی درباره نقشه های آتی اش بگیرد. یونگ بینی که او شناخته بود، دچار خود بزرگ بینی بود و احتمالا برای به رخ کشیدن برنامه هایی که ریخته بود، گوشه هایی از آن را عمدا لو می داد. شروع به نوشتن اس ام اسی برای جیمین کرد: «به محض دیدن اس ام اسم باهام تماس بگیر... فایل ها رو اشتباهی برات آوردم» آهی از این آخرین راه چاره‌ی نه چندان موثر کشید و به سمت سالن حرکت کرد.

با رسیدن به سالن دوباره همان ماسک یخی را به چهره زد و در حالی که یک ابرویش را بالا برده بود و به چهارچوب در تکیه داده بود، یونگ بین را با حضور یکدفعه‌ای‌اش از جا پراند: «آدما شایسته فرصت دومن... اما نه برای تکرار همون اشتباه»

پوزخندی روی صورت یونگ بین نقش بست: «نمی فهمم چی میگی» سه یون وارد سالن شد، روبروی یونگ بین ایستاد و با آرامش زمزمه کرد: «این که برگشتی توی هیئت مدیره... شاید حقت باشه. به خاطر تموم سال هایی که توی شرکت زحمت کشیدی. درک می کنم، شاید ازت حمایت هم می کردم، البته نه وقتی که خودم کلید آزادیتو کف دستت گذاشته باشم و تو مثل یک حیوون خونگی احمق برگشته باشی پیش صاحبت تا دوباره براش دم تکون بدی»

- می دونی... حرف هات متقاعد کننده بود... خیلی... اما نه وقتی که می دونم عشقم ثمره داشته

این بار نوبت سه یون بود که پوزخندی به این ادعای احمقانه بزند: «فکر کنم ثمره‌ی عشقتون به اندازه کافی از دست مادرش کشیده باشه، نیازی نیست حق پدریتو ادا کنی...»

- یک کم برای زدن این حرف دیر شده، باهاش تماس گرفتم بیاد اینجا. اون بچه حق داره بدونه پدرش کیه و من هم حق دارم ببینمش

- اوه راستی؟ مطمئنم از شنیدن این که پدرش، قاتل همسر اول پدر خوانده‌ش بوده، حسابی خوشحال میشه

سکوت ناگهانی یونگ بین در برابرش کمی عجیب به نظر می رسید. در حالی که اخم‌هایش را در هم کشیده بود نگاهش را به یونگ بین دوخته بود که انگار شوکه به نقطه ای پشت سر سه یون خیره شده بود. سه یون که رفتار یونگ بین هر لحظه در نظرش عجیب تر می شد، نگاه خیره اش را دنبال کرد و با دیدن جیمین و جونگ کوک در چهارچوب در، نفس در سینه اش حبس شد. نگاه جونگ کوک، که از حالت نگاهش مشخص بود چه قدر شوکه شده است، به زمین دوخته شده بود و نگاه ناباورانه‌ی جیمین مستقیما به سه یون. از حالت چهره‌ی هر دو مشخص بود که اگر همه چیز را نشنیده باشند، جمله‌ی آخرش را شنیده اند. تمام تلاشش برای محافظت از آن دو در برابر این حقایق زشت و تلخ، با همان یک جمله‌ی خودش دود شده بود و به هوا رفته بود.

جونگ کوک نگاه شوکه و وحشت زده اش را که بالاخره از زمین کنده شده بود و بین آن دو در گردش بود، دوباره از آنها گرفت و بی آن که نگاهی به پشت سرش کند و البته با حالتی نه چندان شتاب زده، به سمت خروجی حرکت کرد. هر قدر هم دلش می خواست که فرار کند می دانست که نمی تواند؛ حقیقت بزرگ تر از آن بود که بتواند از آن فرار کند. حقیقت یک دیو که در تعقیبش باشد نبود، مثل برکه ای آرام بود و او بود که مثل یک ماهی درست وسط این برکه بود؛ او و این حقایق از هم جدا نشدنی بودند. نه می توانست پدرش را انکار کند و نه می توانست مادرش را دور بیندازد. چون درست مثل همان ماهی که بدون آب زنده نمی ماند، او هم بدون آن دو اینجا نبود. سال ها پیش این را پذیرفته بود؛ این که در برابر سرنوشتش مطیع باشد و سرکشی نکند. اما این به آن معنی نبود که می تواند قاتلی را که پشت سرش می دوید تا خودش را به او برساند، ببخشد. نمی دانست چرا می دود. او خطایی نکرده بود و دلیلی برای فرار نبود. گرچه همان لحظه جواب سوال را پیدا کرد: ترس؛ ترس از روبرو شدن با حقیقت. بالاخره هم یونگ بین توانست خودش را به او برساند چون انگار شوک وارده به ذهنش حتی بر جسمش هم تاثیر گذاشته بود و سرعتش را کم کرده بود. نفس زنان، نگاه ترسانش را در نگاه پدرش دوخت و در ذهنش مشغول تیز کردن خنجرش شد، خنجری که زبانش قرار بود نقشش را بازی کند. چون در آن لحظه چیز دیگری برای دفاع از خودش نداشت.

- چرا از من فرار می کنی؟

- نمی دونم شاید چون همین الان به گوشم رسید که تو یک قاتلی؟

- ببین...

- سوء تفاهم نشه! از تو فرار نمی کردم... می خواستم از این گذشته که همیشه در تعقیبمه فرار کنم... اما انگار نمی تونم. رشته ارتباطم با تو و اون قرار نیست قطع بشه... مهم نیست. شاید این منم که باید به جای شما دو نفر مجازات بشم

- جونگ کوک...

شنیدن اسمش از زبان آن مرد باعث شد دندان هایش روی هم کلید شود. چشمانش را بست و همان لحظه بود که صدای جیمین در ذهنش پیچید: «این جور مواقع اولین کار اینه که خونسردیت رو حفظ کنی. به محض این که عصبی بشی تموم افکارتو بیرون می ریزی...»

صدای آرام جیمین با آن لحن برادرانه آرامش کرده بود و دقیقا چیزی را که به آن نیاز داشت به او داد: «می دونی... این اسم رو مادر بزرگ برام انتخاب کرد... چون نه مادرم و نه پدرم زحمتشو به خودشون ندادن... وقتی حتی تا چند روز پیش نمی دونستی من وجود دارم حالا هم حق نداری ادعایی داشته باشی»

به سمتش برگشت و در حالی که کلمات جیمین به او قدرت داده بودند ادامه داد: «می دونم چرا الان پیدات شده و قصدتون از این بازی چیه... سهامم... که باید بهت اطمینان بدم دستت بهش نمی رسه... پدر دلسوز!»

قدمی به عقب برداشت و خودش را از حصار دست یونگ بین آزاد کرد. تنها یک چیز از این ملاقات برایش مانده بود؛ ملامت خودش به خاطر آن یک لحظه که از شنیدن کلمه‌ی پدر و شیرینی داشتن خانواده لذت برده بود.

***

تا چند لحظه تنها صدای نفس هایشان که هر دو نسبتا تند بود به گوش می رسید. گرچه با گذشتن یونگ بین از کنار سه یون، بندی که پاهایش را به زمین قفل کرده بود آزاد شده بود، اما دیدن نگاه درمانده جیمین دوباره پاهایش را به زمین قفل کرد. بین ماندن و رفتن مردد بود. در واقع بین جیمین و جونگ کوک مردد بود. نمی دانست کدامشان بیشتر به کمکش احتیاج دارند. خانواده قاتل یا خانواده مقتول!

صدای آزرده‌ی جیمین او را از دو راهی اش نجات داد: «می‌دونستی؟ همه چیزو... می‌دونستی؟» لحظه ای چشمانش را بست تا بتواند خودش را آرام کند. قدمی به جلو برداشت که البته با عقب رفتن جیمین فاصله‌شان حفظ شد. این نشانه‌ی خوبی نبود؛ جیمین اعتمادش را به او از دست داده بود. بی آن که تلاشی برای نزدیک شدن دوباره به او بکند، نگاهش را به سمت جیمین برگرداند و آرام زمزمه کرد: «مشکوک شده بودم...» جیمین همان طور آزرده خاطر ادامه داد: «چند لحظه پیش که خیلی با اطمینان حرف می زدی»

متوجه نیش و کنایه جمله جیمین می شد. نگاهش را بالا آورد و به چشمان جیمین دوخت. می دانست با فرار از نگاه جیمین تنها بیشتر خودش را مقصر نشان می دهد. صادقانه شروع به توضیح دادن کرد: «داشتم بلوف می زدم»

- پس اون همه مدارک چی بود؟ می خوای انکارشون کنی؟

آهی کشید و دستش را به پیشانی اش گرفت. پس جیمین مدارک را دیده بود و علت ظاهر شدن ناگهانی اش همین بود. چرا؟ چرا جیمین نباید جواب تماسش را می داد؟ هر چند احساس می کرد حتی اگر جیمین جوابش را می داد، باز هم برای هر توضیحی دیر شده بود. آرام ادامه داد: «ببین، این یک تکنیک بازجوییه. یونگ بین از اون دسته آدم هاییه که از کارهایی که کرده هیچ شرمی نداره و با افتخار ازشون یاد می کنه... مطمئن بودم انکار نمی کنه و می خواستم با این کار از شکی که داشتم مطمئن بشم»

جیمین همان طور موشکافانه، انگار که نمی دانست باید حرفش را باور کند یا نه، در چهره اش مشغول کنکاش بود. اما به محض این که به یاد سوالی افتاد که مثل خوره به جانش افتاده بود و باعث شده بود نسبت به همه مشکوک شود، آن دو راهی باور و انکار در نظرش رنگ باخت و کفه ترازو به سمت انکار سنگین شد. پرسید: «جونگ کوک چی؟»

سه یون با در هم کشیدن ابروهایش به او نشان داد که متوجه منظورش از این سوال نمی شود. جیمین سوالش را در بین بازدمی دردناک پرسید: «هویت جونگ کوک رو چرا ازم پنهان کردی؟»

- چون آماده شنیدن حقیقت نبودی و هر بار با شنیدن صداش حالت بد می شد...

- برای همین به تموم بچه ها گفتی بهم دروغ بگن؟ یا ایده خودشون بود که منو بازی بدن؟

سه یون در سکوت تنها به اتهام هایی که جیمین به او وارد می کرد، گوش داد. در ظاهر آرام سر جایش ایستاده بود، اما در باطن هزار فکر در سرش مشغول چرخ خوردن بود. افکاری که او را به سمت تصمیمش سوق داد. این که همه چیز را گردن بگیرد تا جیمین راحت تر بتواند با این زندگی جدیدش وفق پیدا کند. نیازی نبود جیمین از همه دور شود. این ماجرا یک قربانی می خواست و انگار لازم بود خودش را به عنوان قربانی پیشکش کند. به هر حال او چندان هم بی تقصیر نبود. راز، پنهان کاری و تمام حقایقی که خودش هم می دانست قفلی بر پای این رابطه عجیب و غریب، هر چه که اسمش بود، می زند آن رشته را پاره کرده بود. بی آن که لحظه ای نگاهش را از چشمان جیمین بگیرد، با زمزمه تنها یک کلمه موج سکوت را در اتاق ساکن کرد: «آره»

سه یون در همان سکوت سنگینی که به محض بر زبان آوردن آن کلمه در سالن حاکم شده بود و حتی صدای قدم های هیچ کارمندی هم آن را بر هم نمی زد، چشم به واکنش های جیمین دوخت. جیمین ساکت تر از همیشه، تنها به او چشم دوخته بود. سه یون آن نگاه خیره را می شناخت؛ نگاهی که خجالت نمی کشید، به زمین دوخته نمی شد و در حالی که در چشمانش زل زده بود، بازخواستش می کرد. بالاخره خنده‌ای عصبی از طرف جیمین سکوت بینشان را شکست: «چرا بین تموم حرف هات این آخری بیشتر شبیه دروغه؟»

MirageWhere stories live. Discover now