Chapter 7

289 56 14
                                    



نقش بازی کردن هر لحظه برای سونگ‌یون سخت‌تر می شد. عجیب بود که او خبرنگاری بود که برای گرفتن اطلاعات به هر حربه ای متوسل می شد و حال، این او بود که در برابر نقش بازی کردن سه‌یون احساس بازیگر تازه کاری را در برابر یکی از پیشکسوتان آن عرصه داشت. نمی‌دانست باید چه عکس‌العملی به جملاتی که از دهان سه‌یون خارج می شد نشان دهد. شوکه بود، عصبانی بود، غمگین بود، اما راهی برای ابراز احساساتش نمی‌یافت و مجبور بود اجازه ندهد هیچ کدام از این احساسات خود را در چهره‌اش نشان دهند و چهره سنگی‌اش را در برابر مادر جه جون حفظ کند. لحظه ای که سه یون، گریان سرش را روی شانه اش گذاشت، فهمید که سه یون هم متوجه حالش شده و به این بهانه به او فرصتی داده تا چهره اش را پشت موهای بلندش از مادر شوهرش پنهان کند. همین که سه یون در این وضعیت می توانست به او و حالش فکر کند، نشان می داد که تا چه حد مشغول تظاهر است، اما باز هم چیزی از درد آن جملات که سونگ یون احساس می کرد قلبش را می شکافند، نمی کاست: «طلاق می خواد! اون هم به خاطر چیزی که اصلا تقصیر من نبود...»

در همان حال متوجه مادر جه جون شد که خودش را روی مبل جلو کشید و با گذاشتن دستش روی دست سه یون سعی کرد به او دلداری بدهد و همزمان، منقبض شدن عضلات سه یون را احساس کرد. مثل یک داروی تلخ بود، ضروری، اما آزاردهنده! سه یون به حمایت مادر شوهرش احتیاج داشت، اما به این معنی نبود که حتی تصور زندگی مجدد با جه جون حالش را به هم نمی زند.

سه یون سرش را از روی شانه اش بلند کرد و طوری که انگار کنترل زبانش را از دست داده باشد، شروع به بیرون ریختن رازهایی از زندگی‌اش کرد که سونگ‌یون آرزو می‌کرد ناشنوا بود و هیچ گاه آنها را نمی شنید؛ با این که سه یون همه چیز را در همان روزهای اول ورودش به خانه باغ برایش گفته بود اما او هیچ گاه به حرف هایش فکر نکرده بود، به آنها شاخ و برگ نداده بود و حال می دید که ماجرا بیخ دارتر از آن است که بتواند آن را یک عدم تفاهم ساده بداند.

همان طور مسخ شده به دیوار روبرویش خیره شده بود و بی آن که بتواند به سمت سه یون برگردد، با بدنی منجمد تنها مشغول گوش دادن به حرف هایش بود. گرچه از حرف های مستحکم و جملات هدف دارش متوجه شده بود که این نقشِ از دست دادن کنترلش چندان هم حقیقت ندارد، اما آن درد پشت کلماتش چیزی نبود که بتواند جعل کند و می دانست که گرچه در حال نقش بازی کردن است، اما حقایقی را بر زبان می راند که باید می گفت. احساس می کرد این ملاقات بیش از آن که یک جلسه برای به دست آوردن حمایت یک مهره‌ی ارزشمند در این شطرنج نابرابر باشد، جلسه شکنجه‌ای برای او است؛ شاید به گناه اصرارش برای بودن همراه سه یون، در حالی که سه یون هیچ همراهی نمی خواست. شاید هم به گناه نبودنش در وقتی که سه یون به او احتیاج داشت.

پرده ها یکی بعد از دیگری پایین می‌افتاد و حقیقت زشت بیشتر رخ نمایی می‌کرد و سونگ‌یون هر لحظه بیشتر به دنبال راه نجاتی می‌گشت؛ کاش می‌توانست انکار کند، کاش می‌توانست تمام آنها را دروغ‌هایی برای نرم کردن مادر جه‌جون بداند، اما خودش بهتر می‌دانست که کوچک‌ترین دروغی از طرف سه یون باعث سلب اعتماد مادر جه جون می شود و سه‌یون هم مطمئنا این را می دانست و باز هم تمام این‌ها به یک حقیقت دردناک اشاره می کردند: این که سه یون حقیقت را می گوید و این که او، در تمام این لحظات سخت سه یون را تنها گذاشته است.

قطره اشک سمجی که چند لحظه بود دیدش را تار کرده بود، بالاخره از نوک مژه های بلندش روی گونه اش سرازیر شد و انگار برخورد آن قطره شور با صورتش بالاخره آن کابوس در بیداری را به پایان رساند. دستش را دور کمر سه یون حلقه کرد و او را به خود تکیه داد و سه یون بی آن که مخالفتی کند، خودش را به سونگ یون سپرد و اجازه داد بقیه‌ی آن نمایش را سونگ یون به عهده بگیرد. لبخندی تصنعی روی صورت سونگ یون نشست و رو به صاحبخانه که معلوم بود کاملا تحت تاثیر حرف های سه‌یون قرار گرفته است گفت: «معذرت می خوام، خانم هان... بهتره ببرمش... از اول هم نباید میذاشتم بیاد اینجا»

خانم هان به همراه مهمانانش از جا بلند شد. سونگ‌یون متوجه بود که با گفتن جمله‌اش خشم و ناراحتی در چشمان نم دار صاحبخانه بیشتر شد. فشار ضعیفی هم که سه یون به بازویش آورد به او فهماند که کارش را درست انجام داده است. اگر می‌توانست او را بیش از این عصبانی کند مطمئنا نتیجه بهتری می‌بود، اما ترجیح داد ریسک نکند. شاید همین جمله‌ی کوتاه آخرش افکاری را در سر زن مقابلش می‌انداخت که بیشتر خشمگینش می کرد. در حال حاضر بهترین کار دور شدن از آن محیط بود تا خانم هان فرصت بیشتری برای فکر کردن به حرف هایشان داشته باشد.

MirageWhere stories live. Discover now