سه یون به سمت ماشین حرکت کرد و همان طور که قدم برمی داشت با هوسوک تماس گرفت. کنار ماشین توقف کرد و منتظر برقراری تماس ماند. چند لحظه بعد صدایش را شنید: «بله؟»
- باید باهات حرف بزنم!
- چیزی شده؟
- ظاهرا! ترجیح میدی پای تلفن صحبت کنیم یا رو در رو؟
- کجا باید بیام؟
- آدرسو برات می فرستم
نگاهی به جیمین کرد و سوار شد. زیر لب زمزمه کرد: «لجباز» و حرکت کرد. تنها فکرش روی یک چیز متمرکز بود: چه طور باید هوسوک را می دید بی آن که جیمین متوجه چیزی شود؟ زیر لب گفت: «چرا این قدر لجبازی می کنی؟» چرا برای دانستن چیزی که تنها برایش عذاب می آورد این قدر بی تابی می کرد؟ دنده را عوض کرد و به سمت همان کافی شاپ دفعه پیش راند.
بعد از 45 دقیقه رانندگی در ترافیک سنگین عصر به مقصدش رسید. به محض توقف به سمت جیمین برگشت تا دوباره وادارش کند در ماشین بماند اما متوجه شد که نیازی به این کار نیست. در همان حال که سرش را به صندلی تکیه داده بود خوابش برده بود. کارش راحت شده بود. ناخودآگاه خنده بی صدایی کرد و پیاده شد. بعد از بستن در زمزمه کرد: «بعد بهم میگه من بچه نیستم!»
هوسوک زودتر از او رسیده بود. سمت میز رفت و نشست. نمی دانست هوسوک چه قدر می داند و باید از کجا شروع کند. چهره در همش هوسوک را کنجکاو کرد. با لبخندی پرسید: «چی شده؟ دارید نگرانم می کنید!»
- نمی دونم باید نگران شد یا نه
- منظورتون چیه؟
- امروز جی یونگ رو دیدم
- خوب؟
سه یون به پشتی صندلی اش تکیه داد. هوسوک از فرار جی یونگ خبر نداشت. ادامه داد: «بهم گفت اون شبی که پدرش و عموش با هم مشغول خوردن مشروب بودن همراهش بودی!»
- بله.
- چی دیدی؟
- چیزی ندیدم. جی یونگ نونا اجازه نداد برم تو. بعد هم مجبورم کرد برگردم
- مطمئن باشم که چیزی ندیدی؟
- منظورتون رو نمی فهمم
- ممکنه در خطر باشی
- برای چی؟
چه باید می گفت؟ تمام چیزهایی را که ته هیونگ 8 ماه تلاش کرده بود آن را پنهان کند؟ ظاهرا که چاره ای جز این نبود. هوسوک هم شاهد آن پرونده بود و باید از تمام شواهد و مدارک کمک می گرفت. ماجرا را سربسته برایش تعریف کرد و ادامه داد: «هر چی دیدی برام تعریف کن»
- من واقعا چیزی ندیدم. داشتم پشت سر نونا می رفتم که یک دفعه برگشت و ازم خواست بیرون منتظر بمونم. فقط یک لحظه چهره پدرش و عموش رو دیدم
با خود فکر کرد اگر تنها همین بود جای نگرانی نبود. دوباره پرسید: «کسی متوجهت شد؟» هوسوک سرش را به علامت منفی تکان داد. سه یون در حالی که برای رفتن آماده می شد گفت: «با این حال مراقب باش و اگه احساس خطر کردی حتما باهام تماس بگیر»
- باشه
سه یون از جا بلند شد و می خواست به سمت خروجی برگردد که صدای هوسوک متوقفش کرد: «یک نفر دیگه هم بود» سه یون به سمتش برگشت: «چی گفتی؟»
- گفتم یک نفر دیگه هم بود
- می شناختیش؟
هوسوک که به نقطه ای دور خیره شده بود و سعی می کرد خاطرات آن روز را به یاد بیاورد گفت: «نه، تا حالا ندیده بودمش اما دو تا میز اون طرف تر نشسته بود و داشت از اون دو تا فیلم می گرفت. از اونجایی که وایستاده بودم پدر و عموی ته هیونگ رو نمی دیدم اما اونو کاملا می دیدم. هر چند لحظه هم سرشو بالا می آورد و مثل کسانی که می خوان دزدی کنن این طرف و اون طرف رو نگاه می کرد» سه یون سر جایش نشست و گفت: «چهره ش یادته؟»
- فکر می کنم
عکسی را که از تحقیق سونگ یون گرفته بود باز کرد و گوشی اش را روبروی هوسوک گذاشت: «بین این ها هست؟» نگاه هوسوک را دنبال می کرد. نگاهش به سادگی از روی عکس جه جون گذشت و تقریبا ناامیدش کرد. شاید بهتر بود هوسوک را پیش سونگ هو می فرستاد تا چهره ای طبق توصیف های هوسوک بکشد. اما حتی با داشتن پرتره، پیدا کردن شخص مورد نظر سخت بود. همان لحظه صدای هیجان زده هوسوک را شنید: «این بود!» سه یون گوشی را از هوسوک گرفت و نگاهی به تصویر کرد. عکس چوی یونگ بین درست جلوی چشمانش بود. با لحنی مردد پرسید: «مطمئنی اینه؟»
- مطمئنم، خودشه
چند لحظه ای طول کشید تا سه یون بفهمد باید چه کند. بار دیگر پرسید: «مطمئنی اون تو رو ندیده؟»
- مطمئنم.
سعی کرد با این فکر که اگر می خواستند تا حالا به او صدمه زده بودند خود را راضی کند تا پسر بیچاره را بیشتر از این نترساند. خداحافظی کرد و به پارکینگ برگشت. به محض باز کردن در ماشین جیمین از خواب پرید و با چهره ای گیج مشغول تماشای اطرافش شد: «اینجا کجاست؟»
صدای خواب آلودش سه یون را می خنداند. جیمین که جوابی از سه یون نگرفت دوباره نگاهی به اطرافش کرد و بعد با دیدن ساعت گفت: «خواب بودم؟» سه یون جواب داد: «بله...» و برای کم کردن از جدیت لحنش به شوخی ادامه داد: «زیبای خفته!» جیمین که جوابش را نگرفته بود دوباره تکرار کرد: «اینجا کجاست؟»
سه یون چند لحظه ای ساکت به چهره اش خیره شد. جیمین دوباره پرسید: «شاخ درآوردم؟» سه یون بی اختیار خندید و گفت: «تو همون جیمینی هستی که من می شناختم؟» جیمین گیج در حالی که متوجه منظورش نشده بود پرسید: «چه طور؟»
- رفتارت یک دفعه خیلی عوض شده!
جیمین نیشخندی زد و گفت: «تا قبل از این نمی دونستم باید چه طوری رفتار کنم... یادم نمی اومد»
- یعنی حالا می دونی؟
جیمین سرش را با شیطنت به علامت تایید تکان داد. سه یون دوباره پرسید: «از کجا؟»
- ویدئوها!
سه یون به زحمت خنده اش را خورد و ماشین را روشن کرد و همان طور که داشت ماشین را از پارک درمی آورد گفت: «واقعا می خوام بدونم کدوم یکیشون همچین تاثیری روت گذاشته!» نیشخند جیمین او را هم به خنده انداخت. حرکت کرد و به سمت خانه سونگ یون راند.
***
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...