سونگ یون مشغول رسیدگی به زخم روی لب سه یون شده بود و در همان حال نگاهش به پلک های روی هم فشرده سه یون از درد یا سوزش زخمش دوخته شده بود. در آن لحظه چیزی که بیشتر عصبانی اش میکرد ناتوانی اش در درمان زخمی بود که آن زن به غرور سه یون زده بود و حتی بیرون فرستادن جی هیون از سوییت هم کارساز نبود. چون همان طور که جعبه کمکهای اولیه را جمع می کرد نگاهش را لحظه ای به سمت سه یون برگرداند که در ظاهر بسیار آرام بود اما عضلات منقبض شده اش، خبر از حال درونی اش میداد.
با گذاشتن جعبه کمک های اولیه در حمام سعی کرد آن جو خفه کننده را از بین ببرد و رو به سه یون پرسید: «شام چی می خوری؟» با این حال جواب سه یون با آن لحن بی نهایت آرام نقشه اش را خراب کرد: «میخوام تنها باشم»
سونگ یون با لحنی آرام و با بر زبان آوردن اسمش اعتراض کرد، اما سه یون قصد کوتاه آمدن نداشت؛ نگاهش را تا چشمان سونگ یون بالا آورد و تنها دو کلمه را بر زبان آورد: «خواهش می کنم!»
سونگ یون چاره ای جز کوتاه آمدن نداشت. لب گزید و به سمت خروجی برگشت اما همان لحظه صدای سهیون متوقفش کرد: «قبل این که بری...» و با همین جمله سونگیون نسبتا امیدوار به سمت سه یون برگشت تا حرفهایش را بشنود. سه یون ادامه داد: «به یک خبرنگار دیوونه احتیاج دارم»
- می خوای چی کار کنی؟ بگو انجام میدم
سر سه یون به علامت منفی به طرفین حرکت کرد و با همان لحن قبل ادامه داد: «نمی خوام تو خطر بیفتی»
با این حال این جمله تاثیر چندانی روی سونگ یون نداشت، چون تمام وجودش فریاد میکشید: «من هم همین طور، دیوونه! چرا نمیفهمی؟»
با این حال، آن لحظه وقت دعوا و به هم ریختن بیشتر سه یون نبود و سه یون که تردید را در نگاه سونگ یون می دید، ادامه داد: «فقط یکی رو بهم معرفی کن، فرقی نمی کنه اخبار رسمی باشه یا غیر رسمی، مجلات زرد باشن یا تالارهای شایعه، فقط یکی که بتونه قبل از این که اقدامی کنن به اندازه کافی خبرو پخش کنه»
سه یون بی نهایت آرام بود و این گرچه سونگ یون را متعجب بر جای می گذاشت، دلیلی برای مخالفت به او نمی داد چون می دانست نمی تواند سه یون را به عجله کردن و احساساتی رفتار کردن متهم کند. سرش را به علامت مثبت تکان داد و میخواست طبق خواسته سه یون تنهایش بگذارد که دوباره صدای سه یون را شنید: «عکس ها رو هم برام بفرست، همه شونو»
- کدوم عکسا؟
- عکس هایی که جین و یونگی از کیم هیون جو و جه جون گرفتن
- سه یون!
اما سه یون بار دیگر به غار تنهایی اش وارد شد و همین را برای سونگ یون تکرار کرد: «دیگه می خوام تنها باشم» و سونگ یون این بار چاره ای جز ترک سه یون نمی دید. با قدم هایی که به زور می توانست آنها را از زمین جدا کند، از سوییت سه یون خارج شد و به خانه بازگشت، گرچه مطمئن نبود بتواند فکرش را از آن سوییت کناری منحرف کند. در تمام این روزهای دیوانه وار که بدون آن که چیزی بداند، لحظه ای دنبال سهیون دویده بود و لحظهای به دنبال جیمین و لحظهای حتی به دنبال حقیقت، فکری بود که برای لحظه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت؛ این که اگر سه یون پیش آن خانوادهای می بود که باید میبود، آیا جهجون باز هم جرات میکرد این طور بیپروایانه لحظه ای به مرگ تهدیدش کند و لحظه ای دیگر توسط مادرش آزارش دهد؟ و در آن لحظه که همه چیز در اطرافش تقریبا آرام گرفته بود، این فکر پررنگ تر از قبل در ذهنش تکرار میشد. تنها به خاطر آوردن لب زخمی سه یون، بازوهای کبود شدهاش از فشار دست هایی که خیلی بزرگ تر از آن بودند که بتواند آنها را به مادر جه جون نسبت دهد و رد محو همان انگشت ها روی صورت سه یون که با پاک شدن پودر روی صورتش کاملا مشخص شده بودند، کافی بود تا احساس کند تمام خون بدنش به جوش آمده است و سرش از عصبانیت مثل دیگ بخاری سوت می کشد. با این حال برای خودش تکرار کرد که باید آرام باشد. گرچه آرام ماندن با به خاطر آوردن رولرکاستر آن روز و روزهای پیش از آن چندان راحت نبود و از همه بدتر این که نمیتوانست سه یون را برای ادامه دادن به این جنگ سرزنش کند. با توجه به تمام چیزهایی که فهمیده بود، می دانست که سه یون از مدت ها پیش وسط جنگی گیر افتاده بود که از وجودش اطلاعی نداشت و اگر نمی جنگید، بار دیگر تنها می باخت و این به اندازه ای برای سونگ یون آزاردهنده بود که نتواند سه یون را به خارج شدن از آن تشویق کند. تنها آرزو می کرد کاش قدرت بیشتری برای کمک به او داشت.
VOUS LISEZ
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...