chapter 50

297 62 5
                                    

باز شدن در جونگ کوک را از فکر و خیال گذشته ها بیرون کشید. از جا پرید و بلافاصله جلوی در دوید تا با سه یون صحبت کند. سه یون به محض وارد شدن به خانه پرسید: «کجاست؟» جونگ کوک زمزمه کرد: «توی حمومه»
سه یون بی آن که لحظه ای وقت تلف کند به سمت حمام حرکت کرد. با دیدن جیمین لرزان، آهی کشید و با اشاره به در اتاق جیمین رو به جونگ کوک گفت: «اونجا اتاق جیمینه. هم موهای خودتو خشک کن و هم یک دست لباس براش بیار»

جونگ کوک مثل تمام لحظاتی که سه یون چیزی از او می خواست، آماده به خدمت به سمت اتاق دوید. به محض باز کردن در اتاق چشمش به گیتارش روی زمین افتاد که به طبقه تکیه داده شده بود. آن گیتار چه خاطرات احمقانه و البته شیرینی را که برایش زنده نمی کرد! آن روز که شاهد سوختن زیرزمین در شعله های آتش سرخ رنگ بود با خود فکر کرده بود که تمام خاطراتش همراه آن خانه خاکستر شده است، اما دیدن این یادگاری های کوچک لبخند به لبش می آورد. دوربین روی میز بود و گیتار روی زمین. JK اسمش هنوز روی گیتار بود. دوربین را برداشت اما اثری از رم در آن نبود. ناامید آن را سر جایش برگرداند. به سمت کمد رفت و با دیدن آن بلوز چهارخانه بی اختیار لبخندی زد: «پس اینجا بودی؟» حتی آن بلوز هم برایش یادآور خاطراتش بود و لحظه ای که آن را در چمدانش پیدا نکرده بود بیشتر از نبردن گیتار و دوربینش ناراحت بود. با به خاطر آوردن چیزی که دنبالش آمده بود وقت تلف نکرد.

                                ***
سه یون بی آن که برگردد در را پشت سرش بست. نمی خواست جونگ کوک بیش از این شاهد فرو ریختن جیمین باشد. شاید خونسردی اش در آن لحظه عجیب به نظر می رسید اما آرام بود. جلو رفت و بی آن که چیزی بگوید آب گرم را در وان باز کرد و همزمان نگاهش را به سمت جیمین که مثل بید می لرزید برگرداند. لحظه ای با سرزنش خودش چشمانش را بست. دیدن حال جیمین اجازه دفاع از خودش را نمی داد. هر قدر هم برای خودش تکرار می کرد که او حتی فکر نمی کرد چنین موقعیتی پیش بیاید، باز هم برای تبرئه خودش کافی نبود. پسرک سر تا پا خیس بود و دندان هایش از سرما و یا از وحشت و حال روحی خرابش به هم می خورد. آرام اسمش را زمزمه کرد: «جیمین...»
جوابی از جیمین نگرفت. جیمین در آن لحظه واقعا مثل گمشده ها بود و سه یون احساس می کرد اگر کاری نکند شاید پسرک برای همیشه از دست برود. احساسات جیمین، فکرهایی که تمام مدت در سرش می چرخید، هیچ کدام در آن لحظه اهمیت نداشت. تنها یک جمله در سرش می چرخید: «گرما داروی سرماست و محبت داروی ترس.»

این جمله ای بود که پدرش بعد از آن ماجرای گروگان گیری برای آرام کردنش گفته بود. نتوانست اجازه دهد جیمین در آن حال بماند؛ گرچه می دانست همان فردا با تمام فکرهایی که از این کارش به سر جیمین می زند از خودش متنفر می شود. کنارش نشست و بی توجه به لباس های خیس جیمین، سرش را در آغوش گرفت و سعی کرد با نوازش صورت یخ زده اش، موهای خیسش و دست های لرزانش، آرامش را به وجودش برگرداند. واقعا نمی دانست باید چه بگوید و حتی اگر چیزی بگوید تاثیری در حال جیمین دارد یا نه. آرام زمزمه کرد: «متاسفم»
متاسف بود؛ از این که پسرک را به این حال انداخته بود متاسف بود. حقیقت داشت که محال بود فرار رییس پارک به ذهنش برسد اما می توانست حواسش را بیشتر جمع کند و گوشی اش را از سر کلافگی و خستگی روی میز رها نکند. می توانست بهتر وانمود کند و کمتر جیمین را مشکوک کند. یا شاید هم می توانست همه چیز را برای جیمین تعریف کند و جلوی این ماجرا را بگیرد.

MirageWhere stories live. Discover now