صدای نامجون به هیچ وجه اجازه غرق شدن در خاطرات آن روز را به سه یون نمیداد: «خیلی سخت بود که از زیر زبونش حرف بیرون بکشم، اما بالاخره وسط یکی از دعواهامون که حسابی از کوره در رفته بود، گفت که افسر هان، به عنوان ماموری که بهش اعتماد داره، اونو از واحد قبلی بیرون آورده و به واحد جدید منتقل کرده.»
- جه جون؟ فکر می کردم اون ها همدیگرو نمیشناسن!
- وقتی ازش پرسیدم افسر هان اونو از کجا می شناخته گفت واحد قبلی. انگار افسر آموزشی هر دو نفرشون یک نفر بوده!
کلمات نامجون در سرش رژه می رفتند: «انگار افسر آموزشی هر دو نفرشون یک نفر بوده!» افسر آموزشی! عنوانی که سونگهو هر بار، بلا استثنا درباره پدرش به کار میبرد و به خاطر آوردن این خاطره، سه یون را به یاد گزارش پلیس از آخرین لحظات پدرش انداخت. این که برای دستگیری یک باند وسط تیراندازی بین پلیس و آنها گیر کرده بود و در این بین جانش را از دست داده بود.
همین کلمات او را وسط گرداب خاطراتش با جه جون پرتاب کرد. به خاطره ای که جه جون در آن از شجاعت پدرش در لحظات آخر عمرش تعریف میکرد. در واقع یکی از دلایلی که این قدر سریع به جه جون وابسته شده بود، همین بود! همین که او شاگرد و شیفتهی پدرش بود. حال آن قدر چشم بسته و ساده نبود، با این حال نمیتوانست نتیجه ای از قصد جهجون برای نزدیک شدن به خودش بگیرد. دلیلش صرفا نمی توانست اطمینان از نتیجهی پرونده خانم پارک باشد و مسلما برای چنین اطمینانی، نیاز به اشاره به پدرش و وسط کشیدن او به عنوان نقطه ای مشترک برای آغاز این رابطه نبود.
نگاه آزرده خاطر سه یون به نقطهای روی صورت نامجون دوخته شده بود، اما برای نامجون که وسط صحبتهایش متوقف شده بود، سخت نبود که بفهمد ذهن سه یون در آن لحظه، هر کجا که بود، همراه صحبت های او نبود. به همین خاطر نامش را صدا زد تا او را از خلسه اش بیرون بکشد. سه یون لحظه ای بعد به خود آمد. عذرخواهی کرد و پرسید: «ببخشید. چی می گفتی؟»
- فکر کنم همین حالا هم زیاد از حد گفته باشم. مطمئن نیستم سونگ هو هیونگ خوشحال بشه
با این حال، انگار که سه یون حرفش را نشنیده باشد، ادامه داد: «هر چی می دونی بهم بگو»
- چی؟
- درباره این افسر آموزشی، جه جون و سونگ هو، هر چی می دونی بهم بگو
- فکر کنم هر چی که می دونستم گفتم.
سه یون تنها توانست سرش را به علامت مثبت تکان دهد. اصرار بیش از این منطقی نبود، گرچه لحظهای که متوجه آماده شدن نامجون برای ترک کافی شاپ شد، گفت: «با این حال اگه چیزی یادت اومد، حتما باهام تماس بگیر»
پاسخ نامجون تکان سری به علامت مثبت بود، گرچه سه یون همراه نامجون آمادهی رفتن نشد و باعث شد در آن لحظه که نامجون با جا به جا کردن کوله اش روی دوشش، می خواست به سمت خروجی حرکت کند، سر جایش متوقف شود و همین را بر زبان بیاورد: «نمیرید؟»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...