chapter 6

987 117 1
                                    

جیمین بعد از صدای باز شدن در، صدای دخترانه پر انرژی را شنید که می پرسید: «از این ورا؟ یاد ما کردی؟ زود بیا تو» اما آن صدای پر انرژی با دیدن ساک و چمدان سه یون حالت وارفتگی به خود گرفت. همان طور بر و بر سه یون را نگاه می کرد تا این که سه یون به زبان آمد: «نمیذاری بیام تو؟» با لکنت جواب داد: «او... اومدی بمونی؟»
- برو کنار دیگه. دستم خسته شد.
- من که تنها نیستم.
- نامزد بیچاره تو میگی؟ تو که نمیذاری اینجا بمونه.

و سعی کرد راه را باز کند. مخاطبش با دیدن جیمین از جلوی در کنار رفت. سه یون نیشخندی زد. «سونگ یون» همیشه شامه تیزی داشت. می دانست جیمین اگر داستان خوبی برای مقاله اش نباشد، برای تخیلاتش است. رو به سه یون گفت: «ایشون؟» و با ابرو اشاره کرد که معرفی اش کند. سه یون در عوض به طرف جیمین برگشت و گفت: «یک کلمه هم بهش چیزی نمیگی» و در جواب نگاه متعجب جیمین گفت: «خبرنگاره»

سونگ یون خندید اما جیمین همچنان به پله ها خیره بود. بالاخره تصمیم گرفت از پله ها بالا برود و داخل خانه شود. سه یون خودش را روی مبل انداخت و گفت: «ناهار چی داری؟ من از دیروز صبح هیچی نخوردم.» ساعدش را روی چشمانش گذاشت و سرش را به عقب تکیه داد. سونگ یون جواب داد: «فکر نکنم چیزی داشته باشم. اما یک کم صبر کنی آماده می کنم» برای سه یون عجیب بود که سونگ یون بدون جر و بحث حاضر به این کار شده، اما تعجبش را بروز نداد. چشمانش را بست و منتظر ماند. حضور جیمین را بالای سرش احساس می کرد. همان طور که چشمانش بسته بود گفت: «لازم نیست بالای سر من بایستی و کشیک بکشی. بشین» و جیمین بی آن که چیزی بگوید مثل یک بچه حرف گوش کن سر جایش نشست.

سونگ یون هر از چند گاهی از آشپزخانه سرک می کشید. دیدن این دو نفری که به هیچ صورتی با هم جور در نمی آمدند برایش عجیب بود. جیمین مثل بچه ای که تازه وارد محل جدیدی شده بود، سر در گم و وحشت زده بود و در عوض سه یون بی خیال سرش را به پشت تکیه داده بود و استراحت می کرد. متوجه جو بین آن دو می شد. سه یون را خوب می شناخت و تجربه اش در خبرنگاری باعث می شد حال و هوای جیمین را هم بفهمد.

افکاری که در سر سه یون می چرخید اجازه استراحت را به او نمی داد. کلافه دستش را از روی چشمانش برداشت و متوجه شد که جیمین به او چشم دوخته است. بی توجه به او کاغذ و خودکاری را که روی میز بود برداشت و شروع به نوشتن افکارش کرد. احساس می کرد شاید با نوشتن آنها کمی آرام بگیرد. مدارک پراکنده ای را که دادستانی داشت پشت هم ردیف کرد: شهادت همکلاسی ها، مدارک پزشکی، اس ام اس ها، سوابق درگیری های جیمین، فیلم دوربین های مداربسته، ... پرونده سختی در پیش داشت. برای آن نیاز به یک دستیار داشت. با رسیدن سونگ یون کاغذش را رها کرد و به میز غذا حمله برد. رو به سونگ یون که هنوز ننشسته بود گفت: «فکر نکن اگه دیر بیای سهمتو نگه میدارم»

جیمین بین این دو غریبه ای که حتی اسمشان را هم نمی دانست نشسته بود و نمی دانست باید چه رفتاری در پیش بگیرد. حتی نمی دانست می تواند اسمشان را بپرسد یا نه. نگاهش به سمت وکیلش برگشت؛ این وکیلی که امروز می دید با وکیلی که روز قبل دیده بود تفاوت داشت. انگار با این کارها می خواست دیگران را از فهمیدن فکرهایی که لحظه ای پیش آن طور چهره اش را در هم برده بود بازدارد. آرام شروع به خوردن کرد اما به خاطر دستش نمی توانست به سرعت غذا بخورد.
سه یون بی توجه مشغول خوردن بود در حالی که سونگ یون هر دو را زیر نظر گرفته بود. بی اعتمادی را در چهره جیمین می دید. اما رسم مهمان نوازی اجازه نمی داد جیمین را با آن وضعیت به حال خود رها کند. بی آن که جیمین را معذب کند در غذا خوردن به او کمک می کرد و البته مطمئن بود که اتفاقی برای سه یون افتاده است. تنها ساکت نظاره گر این صحنه ها بود تا این که غذا خوردن آن دو تمام شد. مشغول جمع کردن میز شد و رو به جیمین گفت: «فکر کنم دلت بخواد استراحت کنی. اتاق مهمون اون روبروئه» و او را به سمت اتاق راهنمایی کرد. به آشپزخانه برگشت و رو به سه یون گفت: «تو هم اگه می خوای استراحت کنی می تونی بری تو اتاق من» در جواب تنها صدای خواب آلود سه یون را شنید که می گفت: «همین جا خوبه» از لحظه ای که وارد خانه شده بود می ترسید سونگ یون از او بخواهد به اتاق خودش برود؛ اتاقی که هفت سال پیش در آن می ماند؛ اما انگار سونگ یون او را بهتر از خودش می شناخت.
***

Mirageحيث تعيش القصص. اكتشف الآن