پایان ساعت کاری آن روز با پیامی از طرف جه جون همزمان شد که تعجب سه یون را برانگیخت. پیام کوتاه بود و گویا: «بعد از کار بیا خونه... باید تکلیف خونه رو مشخص کنیم»
یک هفتهای تقریبا در سکوت نسبی گذشته بود و سه یون مطمئن نبود باید این سکوت را چه طور تعبیر کند. این که جه جون به او مهلتی داده بود تا عاقلانه به جوابی که می خواست به او بدهد، فکر کند یا این که در تدارک حمله جدیدی به او بود. هر چه که بود سه یون از آن ممنون بود چون توانسته بود یک هفته استراحت کند و بعد از بهبودی کامل وارد شرکت شود. با این حال پیام جه جون مشخص کرد که فرض دوم سه یون منطقی تر بود.
لحظه ای چشم به آن پیام دوخت و پوزخندی روی لب هایش نشست. جه جون درست مثل یک کتاب باز بود و خواندنش برای سه یون راحت تر از آب خوردن! این تصادف نبود که جه جون دفعه پیش، روزی را که از خلوت سه روزهاش بیرون آمده بود و این بار، امروز را که بعد از یک هفته استراحت سر کار برگشته بود، برای رساندن پیامش به او انتخاب کرده بود و این حدسش را تایید می کرد که آنها هم او را تحت نظر داشتند. البته چیزی در این بین بود که خوشحالش می کرد و آن هم تیزهوشی اش در رد کردن پیشنهاد ملاقات جونگ کوک بود.
بدون هیچ عجله ای از شرکت خارج شد و با گرفتن تاکسی به سمت خانه اش حرکت کرد. در واقع از تمام کلماتی که جه جون قصد داشت بر زبان بیاورد، با خبر بود و لحظهای که می خواست پاسخی برای جه جون ارسال کند، به زحمت جلوی خودش را گرفت تا به جای یک جواب مثبت کوتاه، این جمله را برایش ننویسد: «می دونم چی می خوای بگی! با این حال کنجکاوم بدونم تا کجا می خوای منو به خنده بندازی!»
در آن مسیر چند دقیقه ای کوتاه بین شرکت تا خانه، تمام افکارش را از سرش بیرون ریخت و تنها به انتظار نمایش مسخره ی جه جون نشست. بی هیچ عجله ای کرایه تاکسی را پرداخت و روی پله های خانه ای که تا یک سال پیش بهشتش بود، قدم گذاشت. با بالا رفتن از هر پله احساس می کرد تمام آنچه که نسبت به آن خانه در دل داشت، از وجودش زدوده می شد، تا لحظه ای که با توقف روی بالاترین پله تنها احساسی که نسبت به خانهاش داشت، تنفر بود. کلید را در قفل چرخاند و با ورود به خانه، چشمش به جه جون افتاد که مثل شکست خورده ای روی مبل راحتی سالن نشسته بود. سه یون بی آن که هیچ احساسی از خودش بروز دهد، روبرویش ایستاد و نگاه جه جون را تا حلقه ای که ماه ها پیش آن را روی میز خانه گذاشته بود، دنبال کرد. این بار پوزخندی روی صورتش نشست و نگاهش را تا چهره جه جون که این بار به او خیره شده بود، بالا آورد و با انزجار زمزمه کرد: «تمومش کن! این نقش همسر شکست خورده رو برای پارتنر بعدیت نگه دار»
لبخندی در جواب جمله ی سه یون روی لب های جه جون نشست و جواب داد: «حق با توئه! بیا این بازی رو که وانمود می کنیم چیزی نمی دونیم، تموم کنیم!»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...