نگاه جیمین خیلی جدی به گوشیاش و صفحهی مخاطبانش دوخته شده بود. در بین آن لیست بلند بالا اسم خاصی بود که تمام توجهش را به خود جلب کرده بود، اما توان تماس گرفتن را در خود نمیدید. با وجود قولی که به سهیون داده بود، تماس گرفتن با وجود جو عجیب بینشان چندان ساده به نظر نمیرسید. با این حال نمیتوانست معذب بودنش را گردن سهیون بیندازد. حتی پیش از آغاز رابطهشان میدانست پا به چه امتحانی گذاشته است. گرچه لحظهای نبود که آرزو نکند، کاش همه چیز آسانتر بود.
خندهای به افکار نامنظمش کرد و شانه بالا انداخت. اگر همه چیز سادهتر میبود، شاید آن کسی که حال بین تماس گرفتن و نگرفتن با شمارهاش مردد بود، سهیون نبود. در حالی که شجاعت کمی از این فکر به دست آورده بود، میخواست تماس را برقرار کند که همان لحظه نام سهیون روی گوشیاش ظاهر شد. لبخندی خجولانه روی لبهایش نشست.
- کیه که این جوری نیشت باز شده؟
لبخندش به خاطر طعنهی هوسوک به خندهای تبدیل شد و بدون جواب دادن تماس را برقرار کرد. با این حال این مانع شنیدن جملهی تههیونگ نشد: «صد در صد سهیون نوناست دیگه! کی میخواد باشه؟» و انگار همین جمله کافی بود تا هر شش نفرشان روی تخت تههیونگ جلوی جیمین صف ببندند تا او را در حین تماسش زیر نظر بگیرند.
در آن وضعیت که شش جفت چشم پر از شیطنت به او دوخته شده بود، حتی به زحمت میتوانست جواب سلام و احوالپرسیهای معمول را بدهد، چه برسد به جملهی سهیون که میگفت: «فکر کنم قرار بود زنگ بزنی»
با وجود کلماتی که جملهاش را تشکیل میدادند، لحن سهیون چندان دلخور نبود و تنها یک سرزنش ملایم یا شاید هم بهانهای برای بر هم زدن این قرار بود که چه کسی اول تماس بگیرد. جیمین بی خیال از جا بلند شد و به سمت در حرکت کرد و در یک حرکت آنی با باز کردن در بیرون دوید و با صدای بلند تهدید کرد: «اگه جرات دارید از اتاق بیایید بیرون!»
- بد موقع تماس گرفتم؟
جیمین بی اختیار در جواب سوال سهیون خندهای کرد و با دادن تمام حواسش به گفت و گویش جواب داد: «مگه موقعی هم پیدا میشه که من کنار اینا نباشم؟»
سهیون هم در جواب خندید و گفت: «راستش میخواستم منتظر بمونم. ولی امروز این قدر سندهای مختلف دیدم که...» با این حال جیمین به سرعت حرفش را قطع کرد و اجازهی تکمیل جملهاش را به او نداد: «نه، نه، کار خوبی کردی»
روی کاناپه نشست. گرچه با دیدن صورت هوسوک، تههیونگ و جونگکوک که از لای در بیرون آمده بودند و مشغول پاییدنش بودند، کوسن کنار دستش را برداشت و مستقیم به سمت در پرتاب کرد. در پیش از برخورد کوسن بسته شد. با این حال قرار گرفتنش درست زیر در باعث شد جیمین بیاختیار ریسهای برود. بالا و پایین رفتن مداوم دستگیرهی در به او میفهماند که هم گروهیهایش در حال تلاش برای ادامهی سرک کشیدن هستند، با این حال قرار نبود به آنها لطف کند و در را برایشان باز کند. همان طور که گوشی را در دست داشت، روی کاناپه دراز کشید و پرسید: «مدیریت شرکت برات سخت نیست؟»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...