Chapter 44

171 48 8
                                    

هنوز از ماشین پیاده نشده بود و دقیقا نمی‌دانست علت این تردید چه بود چون دقیقا به همین دلیل خلاف قولش به جونگ‌وون عمل کرده بود؛ این‌جا آمده بود تا دستگیری‌اش را تماشا کند و حال خلاف خواسته‌اش، در ماشین برادرش خودش را حبس کرده بود. نگاه دیگری از ماشین به بیرون انداخت و لب گزید.

- مطمئنی این کار درستیه؟

صدای جیمین او را از افکارش بیرون کشید و طوطی‌وار چیزی را که خودش هم به آن اعتقاد نداشت، بر زبان آورد: «باید ببینم»

و با گفتن این جمله و شاید هم به خاطر سنگینی نگاه منتظر جیمین بالاخره پیاده شد. خبرنگارهایی که سونگ‌یون آنها را مطلع کرده بود، جلوی خانه را گرفته بودند و همگی منتظر لحظه‌ای بودند که هان جه‌جون، مامور فاسد پلیس، دستبند به دست بیرون آورده می‌شود. حمله‌ی آن روز به مقر هولیگان بی خسارت نبود، اما خوشبختانه هیچ کس جانش را از دست نداده بود و از طرفی تمام مقامات بلند پایه‌ی هولیگان دستگیر شده بودند. حال آخرین نفر از آن ادغام سازمانی بزرگ هم در آستانه‌ی دستگیری بود.

همان لحظه صدای جیغ مانندی را شنید و بعد از آن چشمش به دست‌های دستبند خورده‌ی جه‌جون افتاد که از خانه‌ی مادرش خارج می‌شد. آن چه که ماه‌ها منتظرش بود، جلوی چشمانش در حال رخ دادن بود، اما او هیچ حسی نداشت. دیدن جه‌جون در آن وضعیت آشفته که تلاش می‌کرد صورتش را از دوربین‌ها پنهان کند، هیچ حسی در او ایجاد نمی‌کرد. دقیقا نمی‌دانست به دنبال چه این جا آمده بود، اما این بی حسی به او ثابت کرد هر چه که در جست و جویش بود، این جا به دست نمی‌آورد. رو برگرداند تا برود و جیمین هم کنارش به حرکت درآمد، اما همان لحظه صدایی متوقفش کرد: «سه‌یون!»

به سمت صاحب صدا بازگشت. مادر جه‌جون روبرویش ایستاده بود و گریان و با گرفتن دست‌هایش التماس می‌کرد: «تو بهشون بگو... بگو که جه‌جون کاری نکرده... حرفای تو رو حتما گوش می‌کنن»

سه‌یون از خونسردی خودش تعجب می‌کرد. انگار فراموش کرده بود که همین زن روبرویش با او چه کرده بود. حتی بی آن که دست‌هایش را از دست‌های مادر شوهرش بیرون بکشد، زمزمه کرد: «مادر... می‌دونی به چه جرمی دارن می‌برنش؟»

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. مشخص بود که مادر شوهرش از سردی رفتارش شوکه شده است. با این حال نمی‌خواست به او دلگرمی بدهد. دلش می‌خواست می‌توانست به او اطمینان دهد که پسرش را با دست‌های خودش نابود می‌کند. اما تنها گفت: «اون پدر منو کشته... بهتون پیشنهاد می‌کنم براش وکیل بگیرید»

و بی هیچ کلمه‌ی دیگری از آنجا فاصله گرفت. دقیقا نمی‌دانست حال آن مادر در آن لحظه چه طور بود، اما تمام آن بی حسی که بدنش را هم کرخت کرده بود، به او حتی اجازه‌ی دلسوزی هم نمی‌داد؛ احمقانه بود اما حتی احساس پیروزی هم نمی‌کرد.

MirageWhere stories live. Discover now