نیمه شب با تکان های جیمین دستش را محکم تر دورش حلقه کرد. حتی در خواب هم می دانست که نباید اجازه دهد جیمین از این اتاق تکان بخورد، اما تکان های جیمین لحظه به لحظه شدیدتر می شد و تقلاهایش برای نجات خودش بیشتر. به سختی پلک های به هم چسبیده اش را از هم گشود؛ جیمین دقیقا همان طور پشت به او خوابیده بود. با اطمینان از وضعیت جیمین، پلک هایش دوباره روی هم افتاد اما این بار با شنیدن نالهی خفهی جیمین از جا پرید و کنارش نشست. با دیدن چهرهی خیس از عرق جیمین دستش را روی پیشانی اش گذاشت و دست دیگرش را روی پیشانی خودش؛ اگر هم جیمین تب داشت، او متوجه آن نمی شد. نگاهش به سمت تخت جین کشیده شد و این فکر از سرش گذشت: «آیا باید بیدارش می کرد؟»
شنیدن نفس های تند جیمین دوباره نگاهش را به سمت همزادش کشاند و همزمان دستش را روی بازویش قرار داد. جیمین به محض نشستن دست ته هیونگ روی بازویش از خواب پرید. در حالی که این احساس به او دست داده بود که قلبش در گلویش می تپد، به محض به خاطر آوردن چیزی که در خواب دیده بود، احساس کرد تمام محتویات معده اش بالا می آید. بی توجه به ته هیونگ که حالش را می پرسید به سمت در دوید و خودش را به دستشویی رساند و در را پشت سرش بست. اما خیال خامی بود! معده عصبی اش چیزی در خود نداشت که بتواند پس بزند و انگار به تقلای بی ثمرش دهن کجی می کرد. پاهایش توان نگه داشتن وزنش را نداشت. خودش را روی زمین رها کرد؛ همچنان تند نفس می کشید و در جواب ته هیونگ که در را باز کرده بود و حالش را می پرسید، تنها با دست اشاره می کرد که تنهایش بگذارد. امشب ته هیونگ چرا این قدر کنه شده بود؟
بالاخره لحظه ای که توانست کلمه ای بر زبان بیاورد، گفت: «می خوام تنها باشم» تا بلکه ته هیونگ دست از سرش بردارد. اما ته هیونگ باز هم دست بردار نبود. سوال بعدی اش این بود: «چی دیدی؟»
تنش از به خاطر آوردن آن صحنه لرزید. سرمای ناگهانی که وجودش را در برگرفت باعث شد دندان هایش به هم بخورد. صدای خواب آلود جین نگاهش را به سمت در کشاند: «چی شده؟» و با دیدن جیمین که به خود می لرزید، با همان لحن آرام که این بار زیاد خواب آلود نبود، پرسید: «جیمین، حالت خوبه؟»
نگاه جیمین روی جین که به سمتش آمد و از جا بلندش کرد، ثابت ماند. این لرزش لعنتی چرا رهایش نمی کرد؟ با صدایی که انگار آخرین ذره های انرژی اش را صرف آن می کرد، صدایش زد: «هیونگ!»
جین همان طور که او را بیرون می برد گفت: «چیه؟»
جیمین با همان بغض جواب داد: «میشه یک بار دیگه اسممو صدا کنی؟»
جین متوجه منظورش نمی شد. اما بی انصافی بود که چون منظورش را نمی فهمید او را از این خواسته کوچک محروم کند؛ اسمش را صدا زد. نگاه جیمین به سمت ته هیونگ برگشت و ادامه داد: «تو هم!»
ته هیونگ با جین نگاهی رد و بدل کرد و او هم اسمش را صدا زد. جیمین با لبخند تلخی سرش را پایین انداخت و اجازه داد جین او را تا تختش ببرد. مسلما نمی فهمیدند که شنیدن صدایشان چه قدر وجودش را گرم می کند و چه قدر دلتنگی اش را تخفیف می دهد. چه قدر دلتنگ این جمع بود! چه قدر دلتنگ صداها و حرف زدن با آنها بود! انگار تمام دلتنگی آن چهار ماه تازه به وجودش هجوم آورده بود. ته هیونگ دوباره مثل چسب روی تخت به او چسبید. دست جین روی پیشانیاش نشست و فکرش را آرام بر زبان آورد: «جیمین، باید بریم بیمارستان. حالت خوب نیست» می دانست واکنش های جیمین عصبی است و کاری از دست او برنمی آید. اما جیمین با لبخند و همان صدای لرزانش جواب داد: «هیونگ، من از بیمارستان متنفرم»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...