chapter 27

414 66 6
                                    

بی حوصله مشغول قدم زدن بود. آن مسیر طولانی با وجود آن ترافیک وحشتناک به اندازه کافی خسته اش کرده بود. حوصله این پیاده روی اعصاب خرد کن را نداشت. نمی دانست چه لزومی داشت هوسوک آنها را تا این سر شهر بکشاند؟ زیر لب شروع به شکایت کرد: «لعنتی، همیشه می گرده جاهایی رو پیدا می کنه که بیست دقیقه پیاده روی داره!» اما بیست دقیقه گذشته بود و هنوز به مقصد نرسیده بود.

نمی فهمید هوسوک اینجا را از کجا پیدا کرده بود. از آن کوچه و پس کوچه هایی بود که محال بود جز در موقع پرسه زدن های بی هدف بتوان آن را پیدا کرد. زیر لب با عصبانیت غرید: «اینجا دیگه کجاست؟ اصلا توی سئوله یا نه؟» نامطمئن از درست آمدن مسیر سرش را به اطراف گرداند. مطمئن نبود که گم نشده باشد. در خیابان درستی ایستاده بود اما نمی دانست باید برگردد یا به مسیر ادامه دهد. با قدم های نامطمئنی دوباره به راه افتاد. نمی دانست هوسوک این بار برای چه می خواست آنها را ببیند.

دوباره زیر لب زبان به شکایت گشود: «فقط جرات داری چرند و پرند بگو. با دست های خودم می کشمت» با حلقه شدن دستی دور گردنش سرش را به سمتش برگرداند. با دیدن چهره خندان جین لبخندی زد. طی کردن این راه با یک همراه بهتر از تنها طی کردن آن بود. این بار با انرژی بیشتری قدم برداشت. صدایش را کنار گوشش می شنید: «چه طوری؟»
-  خسته شدم!

-  تو که در حال استراحت هم خسته ای! چیز جدیدی نیست
ناخودآگاه خنده ای کرد و گفت: «مطمئنی داریم درست میریم؟» جین شانه بالا انداخت. با چهره ای در هم سر جایش ایستاد و شماره هوسوک را گرفت. به محض شنیدن صدای هوسوک شروع به شکایت کرد: «اینجا دیگه کجاست ما رو کشوندی آوردی؟ اصلا این کافی شاپی که گفتی کجاست؟ وجود خارجی داره؟ خودت کجایی پس؟»

-  یونگی هیونگ، یک ترمز بگیر! نفس کم نمیاری؟
خنده اش گرفت. مسلما هوسوک یکی از معدود کسانی بود که می توانست با یک جمله عصبانیتش را خاموش کند. ادامه داد: «کجایی؟»
-  تو کجایی؟ آدرس بده
یونگی نگاهی به اطرافش کرد. یک رستوران سمت راستش می دید و یک گل فروشی سمت چپش! همین ها را بر زبان آورد. صدای هوسوک را شنید: «چیزی نمونده.»
-  مگه دستم بهت نرسه!

خنده شیطانی هوسوک مناسب آن موقعیت نبود و نمی دانست چه در سرش می گذرد. با چهره ای پر از سوال قطع کرد و با گفتن «میگه چیزی نمونده» به راه افتاد. چند دقیقه بعد بالاخره چشمش به آن کافی شاپ کذایی افتاد. با بی حوصلگی تنه ای به در زد و وارد شد. به محض دیدن هوسوک به سمتش رفت اما با دیدن سه یون که پشت همان میز نشسته بود سکوت کرد. بی آن که چیزی بگوید به سمت صندلی روبروی هوسوک رفت و نشست. نمی دانست چه در نگاه سه یون بود. از آن آدم هایی بود که نمی شد افکارش را از نگاهش خواند؛ اصلا او اینجا چه می کرد؟ بر عکس نگاه او که پر از سوال بود، نگاه سه یون در جستجوی تایید افکارش لحظه ای روی او ثابت شد. نگاهش معذب کننده نبود؛ اما طوری بود که انگار تا عمق وجودش رسوخ می کرد و هر چه در وجودش بود بیرون می ریخت.

MirageWhere stories live. Discover now