Fata Morgana - 17

167 44 21
                                    

یک هفته گذشته بود؛ یک هفته‌ای که موفق نشده بود کوچک‌ترین خبری از جیمین بگیرد؛ نه در خانه، نه در کمپانی و نه در خوابگاه؛ آب شده بود و در زمین فرو رفته بود. هر جایی که می‌شناخت و فکرش می‌رسید، سر زده بود، اما بی نتیجه! به بن بست رسیده بود.

چاره‌ای جز پرس و جو از هم تیمی‌هایش باقی نمانده بود. از لحظه‌ی اول شروع این رابطه تلاش کرده بود به هیچ وجه پای بقیه را به رابطه‌شان باز نکند و اجازه ندهد هیچ کس از آن چه بینشان رخ می‌داد، آگاه شود اما حال چاره‌ی دیگری برایش باقی نمانده بود. بعد از برقراری تماسش با تهیونگ شروع به احوال‌پرسی کرد و حال جی یونگ را پرسید. گرچه بعد از پاسخ تهیونگ مبنی بر این که حالشان خوب است، چیز دیگری برای گفتن باقی نمانده بود. این بود که با کمی تردید، آن چه را که برای پرسیدن تماس گرفته بود، پرسید: «می‌دونی جیمین کجاست؟»

- چرا؟ چیزی شده؟

- نمی‌تونم باهاش تماس بگیرم...

- وقتی برگرده باهات تماس می‌گیره... نگران نباش

- نمی‌تونم نگران نباشم...

- چه اتفاقی افتاده؟

لب‌هایش روی هم قفل شد. تهیونگ ادامه داد: «نونا؟»

- به هر حال اگه چیزی می‌دونی بهم بگو... یا اگه باهات تماس گرفت... باید باهاش حرف بزنم

- باشه نونا

- ممنون...

پایان تماس با فشرده شدن پلک‌هایش روی هم همزمان شد و بالاخره بعد از هفته‌ها به اشک‌هایش اجازه داد از سد پلک‌هایش بگذرند و مهمان صورتش شوند. توانش ته کشیده بود. هر آن چه در این مدت تحمل کرده بود، بی فایده بود؛ همه چیز نابود شده بود. تمام تلاش‌هایش برای پنهان کردن حقیقت از جیمین به این نقطه رسیده بود؛ نقطه‌ای که تمام تلاشش را کرده بود از آن اجتناب کند. نقطه‌‌ای که برای فرار از آن تمام این نقشه‌ها را ریخته بود و حال می‌دید که تمام تلاش‌هایش بی ثمر بود. حقیقت آشکار شده بود.

صدای رسیدن پیام نگاهش را به سمت گوشی‌اش کشاند. صورتش را با دست‌هایش خشک کرد و گوشی‌اش را از روی میز برداشت. گرچه نام فرستنده اخم‌هایش را در هم برد: یوجو!

بلافاصله قفل گوشی‌اش را باز کرد و با یک فایل عکس روبرو شد؛ فایل عکسی که حتی بیش از گرفتن پیام از یوجو شوکه‌اش کرد. جیمین کنار یوجو در ویلای خانوادگیشان ایستاده بود. پیام بعدی آدرس بود. بلافاصله کیفش را برداشت و راهی شد.

***

به محض پیاده شدن از تاکسی متوجه دست دراز شده‌ی یوجو به سمت جیمین شد و پیش از آن که بتواند واکنشی نشان دهد، جیمین دستش را فشرد و به سمت مخالف برگشت. ظاهرا معامله، هر چه که بود، سرگرفته بود، با این حال، خبرنگاری که بین بوته ها پنهان شده بود و مشغول رگباری عکس گرفتن بود، از نظرش دور نماند. قدم‌هایش بالاخره شتاب گرفتند تا پیش از رفتن جیمین، صاحبش را به او برسانند. بالاخره چند قدمی مانده به ماشین جیمین متوقفش کرد و با گرفتن بازویش او را متوجه خودش کرد. نگاه جیمین تا چهره‌ی سه‌یون بالا آمد و بی هیچ احساسی در چهره‌اش پرسید: «این جا چی کار می‌کنی؟»

MirageWhere stories live. Discover now