Fata Morgana - 11

174 36 14
                                    


پر کردن باک ماشین را به اپراتور سپرد و چشم به سه یون دوخت که به سمت سوپر مارکت می‌رفت. نگاهش قدم‌های سه یون را که لحظه‌ای روبروی سوپر مارکت توقف کرد، دنبال کرد. می‌خواست بداند چه در سرش می‌گذشت؛ تمام لحظاتی که آن را در سکوت در کنارش گذرانده بود، می‌خواست بداند چه در سرش می‌گذشت. حتی در آن لحظاتی که همه چیز بینشان عادی بود هم تشنه‌ی دانستن افکارش بود. گرچه حتی در همان زمان هم چندان محرم اسرار نبود.

با زنگ خوردن گوشی‌اش مجبور شد نگاهش را از او بگیرد. سونگ یون در حال تماس بود و او اگر می‌خواست زنده بماند، باید به این تماس جواب می‌داد: «بله، نونا»

- کجایی؟

- پمپ بنزین... چه خبر؟

- تا این جا چیز عجیبی ندیدم

- تا این جا یعنی تا کجا؟

- تا اواسط ماه...

- ممکنه تقویم دقیق نباشه؟

- با جونگ هی چک کردم... به خاطر مشکلی که قبلا پیش اومده، تموم ملاقات‌های سه یون رو ثبت می‌کنه...

- و هیچ چیز عجیب یا مشکوکی توش نبود؟

- به جز برنامه‌های مربوط به تدارک مراسم و دو سه تا ویزیت دکتر، تمامش قرارهای کاریه

- واقعا؟

- حالا باز هم می‌گردم

- ممنون!

- تو هم بگرد

- چه جوری؟

- سه یون درست کنار دستته! غیر مستقیم ازش بپرس

- سه یون باهام حرف هم نمی‌زنه

- چرا؟ چی کار کردی؟

سکوت تنها جوابی بود که سونگ یون از جیمین گرفت. شروع به تهدید کرد: «معلوم هست چه غلطی کردی؟ چی کار کردی که حتی باهات حرف هم نمی‌زنه؟»

- من باید برم! باید راه بیفتم... بعدا تماس می‌گیرم

در حالی که به هیچ وجه قصد تماس را نداشت. تنها می‌خواست فرار کند. جوابی برای سوال سونگ یون نداشت.

***

مراسم خوشامدگویی شلوغ بود؛ همان طور که انتظار می‌رفت. تمام نوکیسه‌ها و قدیمی‌ها دور هم جمع شده بودند، تعدادی برای کیسه‌ی نو دوختن و تعدادی برای حفظ روابط تجاری؛ هر کس به دنبال شکار فرصتی این جا بود. با دست حلقه شده دور بازوی جیمین وارد سالن شد و با لبخند با هر کسی که می‌دید، احوال‌پرسی می‌کرد.

بالاخره روبروی سه کیونگ و شی یون، عروس و داماد مراسم قرار گرفتند و جیمین آنها را به هم معرفی کرد. سه یون نگاه عمیقی به هر دو انداخت و پس از آن با لبخند دست دراز کرد: «خوشحالم می‌بینمتون... جیمین خیلی ازتون تعریف می‌کنه»

MirageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang