ساعت ملاقات بود و رییس پارک باز هم مثل تمام هفت ماه گذشته چشم انتظار بود. چشم انتظار پسری که هم بودنش به آتشش می کشید و هم نبودنش. حرف های تلخ جیمین در تمام این هفت ماه مدام در ذهنش بالا و پایین می شد و روزی صد بار آتشش می زد. چرا؟ واقعا چرا به او اعتماد کرده بود؟ مثل یک احمق هر چیزی که می خواست به او داده بود و حالا حتی پسرش را هم از دست داده بود؛ تنها چیزی که در این دنیا برایش مانده بود. نگاهش به سمت هم سلولی نفرت انگیزش برگشت و با خود فکر کرد کاش می توانست کاری کند که تمام محکومیتش را در انفرادی بگذراند. با شنیدن صدای پای نگهبان از جا پرید. اما خیال خامی بود! نگهبان از جلوی سلول گذشت و به سلول کناری رفت. به آن زندانی سلول کناری حسادت می کرد. هر هفته ملاقاتی داشت. هر هفته، سر ساعت! به محض دیدن نگهبان از جا پرید و گفت: «می خوام تلفن بزنم!»
نگهبان سرش را به علامت مثبت تکان داد و او را همراه خود به سمت تلفن ها برد و با همان لحن همیشگی گفت: «پنج دقیقه وقت داری» دست های لرزانش را روی دکمه ها گذاشت و شروع به شماره گرفتن کرد. همزمان لبخندی زد. جیمین چه قدر برای داشتن این شماره آشوب به پا کرده بود. فقط به این خاطر که تنها در یک شماره با شماره ته هیونگ تفاوت داشت. بعد از گرفتن شماره گوشی را به گوشش نزدیک کرد. بوق های متوالی اعصابش را به هم می ریخت. نگاهش به سمت ساعت برگشت و آهی کشید. جیمین حتما در مدرسه بود و جواب دادن به تماسش برایش غیر ممکن بود. ناامید می خواست قطع کند که صدای ملایم جیمین را شنید: «بله؟»
همان لحظه قولش به خودش را شکست و اجازه داد اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شود. سرش را در باجه فرو برد تا کسی ضعفش را نبیند. اینجا جای ضعف نبود. می ترسید چیزی بگوید. می ترسید حرف بزند و دوباره به باد سرزنش گرفته شود. گرچه نمی دانست جیمین می تواند سرزنش هایی شدیدتر از دفعه قبل در صورتش بکوبد یا نه. اما با تمام وجود دلتنگ آن صدا بود. صدای ملایم جیمین دوباره در گوشش پیچید: «الو!»
گریه اش شدت گرفته بود و آشکارا می لرزید. چه قدر این روحیه سمج جیمین را که قطع نمی کرد و منتظر تماس دوباره اش نمی ماند دوست داشت. صدایش دوباره در گوشش پیچید: «الو... بفرمایید» چیزی در وجودش فرو ریخت. صدا، صدای جیمین بود اما این لحن، لحن جیمین نبود. به سختی جلوی خودش را گرفت تا بر زبان نیاورد: «چی به سرت اومده؟» به سختی قطع کرد. احتیاج داشت فکر کند. لعنتی! زیر لب گفت: «اون لعنتی چه بلایی سرش آورده؟» بی معطلی شماره چوی هه یونگ را گرفت. بعد از معرفی خودش گفت: «می خوام باهات حرف بزنم»
- شاید الان وقت مناسبی نباشه! هنوز تحت نظرم
- می دونم. به محض این که تونستی بیا اینجا
- باشه!
- چی به سر جیمین اومده؟
- جیمین؟ چه طور؟
- الان باهاش حرف زدم. احساس می کنم خودش نیست- یعنی چی خودش نیست؟
- این قدر نپیچون. چش شده؟
صدای نفس های نامنظم هه یونگ را می شنید. هیچ فکر نمی کرد حدسش این قدر به واقعیت نزدیک باشد. با شنیدن خبر تنها سکوت کرد. گرچه هه یونگ چندین و چند بار به او اطمینان داد که حال جیمین خوب است اما نمی توانست آرام بگیرد. پنج دقیقه اش تمام شده بود و آن نگهبان بالای سرش ایستاده بود. بالاجبار قطع کرد و دوباره به آن سلول جهنمی برگشت. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. صدای جیمین او را به گذشته برده بود.
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...